خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

«چگونه می‌توانم حقِّ همه‌ی این موضوع را ادا کنم؟ همّتِ خود را به توضیحِ مختصری درباره‌ی بخشِ کوچکی از اصولِ بنیادینی که این روش بر آن‌ها مبتنی است، به سبکی ناقص، سبکی در میانه‌ی اشاراتی مُبهم و با بیانی خوانا، مقصور داشته‌ام.»

.فتوحاتِ مکّیّه‌ی ابن‌عربی.

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمّد» ثبت شده است

   … عرفان با ادراکِ کامل، همهی آنچه را که مذهبِ جعلی به واسطهی نداشتنِ درکِ کافی رد میکند، میپذیرد. ادیان را از لحاظ وجه بیرونی یا قشریشان میتوان به نقطههای مختلف روی محیطِ دایره، و از لحاظ درونی یا طریقهی عرفانیشان میتوان به شعاعهایی تشبیه کرد که نقاط از آنها به مرکزِ واحد -مرکزی که نمادِ حقیقتِ الوهی است- منتهی میشوند. این نماد، ضرورت وجه ظاهری دین را به عنوان نقطهی شروع برای عرفان آشکار میسازد؛ نیز نشان میدهد که هرچند شریعتهای ظاهری شاید فاصلهی نسبتاً زیادی از یکدیگر داشته باشند، اما عرفانها به طور فزاینده به هم نزدیک میشوند و نهایتاً در نقطهی واحد به هم میرسند

   اگر بتوان گفت که نوعِ بشر، در کلّ، روزبهروز بیشتر از حقّ رویگردان میشود، این را هم میتوان گفت که حقّ روزبهروز بیشتر از هرسو انسان را محصور میکند. حتّی تقریباً میتوان گفت که نیل به قربت تا حدّ تماس با «او» که در گذشته نیازمندِ یکعمر تلاش بود، امروز فقط منوط به آن است که بشر روی نگرداند؛ ولیکن همین اندک هم چقدر دشوار است!

   هرچه این عصر به پایان خود نزدیکتر میشود، لاجرم جبران دشواریهای آن نیز برجستهتر میشود. مطابق تمثیلِ کارگران تاکستان، آنان که اندکی پیش از غروب برای کار آمدند، همانقدر به اندازهی کسانی که از ابتدای آن روز در گرمای شدید به سختی کار کرده بودند، اجرت دریافت کردند [۱] و پیامبر اسلام (ص) [خطاب به اصحاب] گفت: «به راستی شما در دورانی هستید که اگر از یکدهم آنچه فریضه است غفلت کنید، عذاب خواهید شد؛ و پس از این زمانی خواهد آمد که در آن اگر کسی که یکدهم آنچه اکنون فریضه است را بهجا آوَرَد، رستگار خواهد شد


باورهای کُهن و خرافههای مُدرن/نویسنده: مارتین لینگز/مترجم: سعید تهرانینسب




[۱] در انجیلِ مَتّی از قول جنابِ عیسی (ع) این ماجرا تحتِ عنوانِ «ساعتِ یازدهم» بدین شرح آمده است:


امّا بسیاری که اوّلین هستند، آخرین خواهند شد، و آخرینها اوّلین!


   «زیرا پادشاهی آسمان [=ملکوت آسمان] صاحبباغی را میماند که صبح زود از خانه بیرون رفت تا برای تاکستان خود کارگرانی به مزد بگیرد. او با آنان توافق کرد که روزی یک دینار بابت کار در تاکستان به هریک بپردازد. سپس ایشان را به تاکستان خود فرستاد. نزدیک ساعت سوم از روز دوباره بیرون رفت و عدهای را در میدان شهر بیکار ایستاده دید. به آنان نیز گفت: شما هم به تاکستان من بروید و آنچه حق شماست به شما خواهم داد. پس آنان نیز رفتند. باز نزدیک ساعت ششم و نهم بیرون رفت و چنین کرد. در حدود ساعت یازدهم نیز بیرون رفت و باز چند تن دیگر را بیکار ایستاده دید. از آنان پرسید: چرا تمام روز در اینجا بیکار ایستادهاید؟ پاسخ دادند: چون هیچکس ما را به مزد نگرفت. به آنان نیز گفت: شما نیز به تاکستان من بروید و کار کنید. هنگام غروب، صاحب تاکستان به مباشر خود گفت: کارگران را فراخوان و از آخرین شروع کرده تا به اولین، مزدشان را بده. کارگرانی که در حدود ساعت یازدهم به سر کار آمده بودند، هر کدام یک دینار گرفتند. چون نوبت به کسانی رسید که پیش از همه آمده بودند، گمان کردند که بیش از دیگران خواهند گرفت. اما به هریک از آنان نیز یک دینار پرداخت شد. چون مزد خود را گرفتند، لب به شکایت گشوده، به صاحب تاکستان گفتند: اینان که آخر آمدند فقط یک ساعت کار کردند و تو آنان را با ما که تمام روز زیر آفتاب سوزان زحمت کشیدیم، برابر ساختی! او رو به یکی از آنان کرد و گفت: ای دوست، من به تو ظلمی نکردهام. مگر قرار ما یک دینار نبود؟ پس حق خود را بگیر و برو! من میخواهم به این آخری مانند تو مزد دهم. آیا حق ندارم با پول خود آنچه میخواهم بکنم؟ آیا چشم دیدن سخاوت مرا نداری؟ پس، آخرینها اوّلین خواهند شد و اوّلینها آخرین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۰
صاد مصطفی

از اوّلین کسان که به نبی(ص) ایمان آورد و اسلامِ خود را اظهار نمود، برده‌ای بود از سرزمین حَبَشه به نامِ بلال ابن رَباح. و او در زمانی به دینِ محمّد(ص) درآمد که جانِ مسلمینِ آزاد، در امان نبود. و او را سخت‌ترینِ شکنجه‌ها دادند تا از محمّد(ص) دست بشوید؛ نمی‌شست و پیوسته زیرِ شکنجه می‌گفت: «أحد! أحد!». و چون از برده‌گان بود، کس نبود که ضمانِ وی کند نزدِ صاحب‌ش. و در آن حال، او تنهاترین و فرودست‌ترین مردِ حجاز بود. عاقبت ابوبکر او را از صاحب‌ش خرید و آزاد کرد:



تن فدای خار می‌کرد آن بلال

خواجه‌اش می‌زد برای گوش‌مال


که «چرا تو یادِ احمد می‌کنی؟

بنده‌ی بد! مُنکرِ دینِ من‌ای؟!»


می‌زد اندر آفتاب‌ش او به خار

او «أحد!» می‌گفت بهرِ افتخار


تا که صدّیق آن طرف بر می‌گذشت

آن «أحد!» گفتن به گوشِ او برفت


چشم او پُر آب شد، دل پُر عنا

زان «أحد!» می‌یافت بوی آشنا


بعد از آن خلوت بدیدش، پند داد

که «ز جهودان خُفیه می‌دار اعتقاد!»


عالمُ السّرست، پنهان دار کام

گفت: «کردم توبه پیش‌ت، ای هُمام!»


روز دیگر، از پگه صدّیق تفت

آن طرف از بهرِ کاری می‌برفت


باز «أحد!» بشنید و ضربِ زخمِ خار

برفروزید از دل‌ش سوز و شرار


باز پندش داد، باز او توبه کرد

عشق آمد، توبه‌ی او را بخَورد


توبه کردن زین نمط بسیار شد

عاقبت از توبه او بیزار شد


فاش کرد! اِسپَرد تن را در بلا

که «ای محمّد! ای عدوی توبه‌ها!


ای تنِ من، وی رگِ من پُر ز تو!

توبه را گنجا کجا باشد درو؟!


توبه را زین پس ز دل بیرون کنم

از حیاتِ خُلد توبه چون کنم؟!


عشق قهّارست و من مقهورِ عشق

چون شَکَر شیرین شدم از شورِ عشق


برگِ کاه‌ام پیشِ تو، ای تُندباد!

من چه دانم که کجا خواهم فُتاد؟!


گر هلال‌م، گر بلال‌م، می‌دوم

مقتدیِ آفتاب‌ت می‌شوم!


ماه را با زَفتی و زاری چه کار؟

در پیِ خورشید پوید سایه‌وار…


مولوی



و او پس از رستن از بندِ بنده‌گی غیر، آزادانه به بندِ بنده‌گیِ محمّد(ص) درآمد. پس به اوّل جایی که رفت، خانه‌ی محمّد(ص) بود:



بوی جان‌ای سوی جان‌م می‌رسد

بوی یارِ مهربان‌م می‌رسد


از سوی معراج آمد مصطفی

بر بلال‌ش! حبذاً لِی! حبذا!


مولوی



و محمّد(ص) صدای بلال را بسیار دوست داشت. پس او را می‌خواست برای‌ش اذان بگوید. دیگران را اذان‌گفتنِ بلال خوش نمی‌آمد. که او فصیح نبود و «ح» را «ه» می‌خواند و «س» را «ش»:



آن بلالِ صدق در بانگِ نماز

«حَیّ» را «هَیّ» همی‌خواند از نیاز


تا بگفتند: «ای پیمبر! نیست راست

این خطا اکنون که آغازِ بناست!»


ای نبیّ و ای رسولِ کردگار

یک مُؤذّن کو بود اَفصح بیار!


عیب باشد اوّلِ دین و صَلاح

لحنِ خواندن لفظِ «حَیّ عَل فَلاح»!


خشمِ پیغمبر بجوشید و بگفت

یک‌دو رمزی از عنایات نهفت


که «ای خَسان! نزدِ خدا «هَیّ» بلال

بهتر از صد حَیّ و خَیّ و قیل و قال!»


مولوی



و بلال را در زمره‌ی اهلِ صُفّه و از اوّل صوفیان شمارند. و او در تمامِ غزوات، با حبیبِ خویش همراه بود و اوّل کس بود که بر بالای کعبه اذان گفت تا از زیرِ سنگِ سیاهی که شکنجه می‌شد به درآید و بر بالای سنگِ سیاهی که دستِ خداست بر روی زمین، جای گیرد؛ یدالله فوق أیدیهم...


تا آن‌گاه که نبی(ص) او را نهاد و به دیدارِ محبوب شتافت. و بلال پس از محمّد(ص)، دیگر اذان نگفت؛ جز یک‌بار که فاطمه‌ی زهرا(س)، از او خواست تا به یادِ پدر(ص)، اذان بگوید. و بلال اذان گفت تا رسید به نامِ «محمّد(ص)». و اشک از چشمان‌ش چون سیل روان شد و اذان ناتمام ماند…


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
صاد مصطفی