خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

«چگونه می‌توانم حقِّ همه‌ی این موضوع را ادا کنم؟ همّتِ خود را به توضیحِ مختصری درباره‌ی بخشِ کوچکی از اصولِ بنیادینی که این روش بر آن‌ها مبتنی است، به سبکی ناقص، سبکی در میانه‌ی اشاراتی مُبهم و با بیانی خوانا، مقصور داشته‌ام.»

.فتوحاتِ مکّیّه‌ی ابن‌عربی.

آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

۱. گفت که شب و روز دل و جانم به خدمتست و از مشغولیها و کارهای مَغول به خدمت نمیتوانم رسیدن، فرمود که این کارها هم کارِ حقّ است، زیرا سببِ امن و امانِ مسلمانیست؛ خود را فدا کردهاید به مال و تن، تا دلِ ایشان را بجای آرید؛ تا مسلمانی چند با من به طاعت مشغول باشند. پس این نیز کارِ خیر باشد و چون شما را حقتعالی به چنین کارِ خیر میل داده است و فرطِ رغبت، دلیلِ عنایت است و چون فتوری باشد درین میل، دلیلِ بی عنایتی باشد که حقتعالی نخواهد که چنین خیرِ خطیر به سبب او برآید تا مستحقّ آن ثواب و درجاتِ عالی نباشد؛ همچون حمّام که گرمست؛ آن گرمی او از آلتِ تونست همچون گیاه و هیمه و عَذرِه و غیره. حقتعالی اسبابی پیدا کند که اگرچه به صورت آن بد باشد و کَرِه امّا در حقّ او عنایت باشد، چون حمّامِ او گرم میشود و سودِ آن به خلق میرسد


۲. سئوال کرد که از نماز نزدیکتر به حقّ راهی هست؟ فرمود: هم نماز! اما نماز، این صورتِ تنها نیست؛ این قالبِ نمازست، زیرا که این نماز را اولیست و آخریست و هر چیز را که اولی و آخری باشد، آن قالب باشد؛ زیرا تکبیر اوّلِ نمازست و سلام آخرِ نمازست و همچنین شهادت آن نیست که بر زبان میگویند تنها، زیرا که آن را نیز اوّلیست و آخری و هر چیز که در حرف و صوت درآید و او را اوّل و آخر باشد آن صورت و قالب باشد. جان، آن بیچون باشد و بینهایت باشد و او را اوّل و آخر نبوَد. این نماز را انبیا پیدا کردهاند؛ اکنون این نبی که نماز را پیدا کرده چنین میگوید که «لِیْ مَعَ اللهِّ وَقْتٌ لَاَیَسَعُنِیْ فِیْهِ نَبِیٌ مُرْسَلٌ وَلَامَلَکٌ مُقَرَّبُ» پس دانستیم که جانِ نماز این صورتْ تنها نیست، بلک استغراقیست و بیهوشیست که اینهمه صورتها برون میماند و آنجا نمیگنجد. جبرییل نیز که معنی محض است هم نمیگنجد.


۳. حکایتِ پادشاهی به درویشی گفت که آن لحظه که تو را به درگاه حقّ تجلّی و قرب باشد، مرا یاد کن! گفت چون من در آن حضرت رسم و تابِ آفتابِ آن جمال بر من زند، مرا از خود یاد نیاید، از تو چون یاد کنم؟! اما چون حقتعالی بندهای را گزید و مستغرقِ خود گردانید، هرکه دامن او بگیرد و ازو حاجت طلبد، بیآنک آن بزرگ نزدِ حق یاد کند و عرضه دهد حق آن را برآرد.



.فیهِ ما فیه/ فصل اوّل.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۲۰
صاد مصطفی

پیر بوالفضل گفت: صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود. گفتند فراخلق بگویید«الله» و این را باشید. کسانی را که سمعای دادند این کلمه می گفتند تا همه این کلمه گشتند و درین کلمه مستغرق شدند. کلمه بر دلِ ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند. شیخ گفت: این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت. دیگر روز به درس آمدیم. بوعلی تفسیر این آیت میگفت: قُلِ الله ثُمَّ ذَرهُم: بگوی یکی خدای و باقی همه را دست بدار. شیخ گفت: در آن ساعت دری در سینهی ما گشادند و ما را از ما بستدند. امام بوعلی آن تغییر در ما بدید. گفت: «دوش کجا بودهای؟» گفتم به نزدیک پیر بوالفضل. گفت «برخیز که حرام بوَد ترا از آن معنی با این سخن آمدنو ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیّر، همه این کلمه گشته. و چون پیر بوالفضل مرا دید گفت:


مستک شدهای همیندانی پس و پیش!


گفتم«یا شیخ! چه فرمایی؟» گفت: «درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد» شیخ گفت: مدتی در این کلمه بودم. پیر بولفضل گفت«اکنون لشکرها به سینهی تو تاختن آردپس گفت: «ترا بردند. برخیز و خلوتای طلب کن» شیخ گفت: ما به مهینه باز آمدیم و در کنجای هفتسال بنشستیم، پنبه در گوش نهاده و میگفتیم «الله الله». هرگاه خوابای یا علّتای درآمدی، سیاهای با حربهی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتای و بانگ بر من زدی و گفتی «قُلِ الله» تا وقتی که همه ذرّههای ما بانگ در گرفت که «الله الله»…


چشیدنِ طعمِ وقت (از میراثِ عرفانی ابوسعید ابوالخیر)/ نویسنده: محمدرضا شفیعی کدکنی




این را میخواندم، یادِ این حدیث از صادقِ آلِ محمّد (ص) افتادم که فرمود:


«کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله تعالی زبانیتین، فان ذلک کمالها و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا یتصف بهما و هکذا حال العقلاء فیما یصفون الله تعالی به»

«هر آنچه با اوهام و خیالات خود در دقیقترین معانی آنها تشخیص دادهاید، مخلوق و مصنوع شما و همانند خودتان میباشد که به خودتان باز میگردد. شاید مورچه خود خیال کند که خدا را دو شاخک هست چون کمال مورچه در آن است و چنین میپندارد که فقدان آنها، نقصانی است بر کسی که آن دو را ندارد وضعیت عقلا و دانشمندان نیز در توصیف خداوند این چنین میباشد».


و به این فکر میکردم چقدر فاصله هست بینِ طریقتِ عاشقان و شریعتِ عاقلان


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۱
صاد مصطفی

اَلْحَمْدُ للهِ الَّذِی هَدَانَا لِحَمْدِهِ[۱]

       چه‌قدر محتاجِ آمدن‌ت بودن

         چه‌قدر محتاج‌تر به رسیدن به تو...



[۱] جنابِ زین‌العابدین علیه‌السّلام این جمله را به زبان می‌آورده‌اند در هنگامه‌ی دیدارِ رویِ ماهِ یار. که یعنی «حمد» او، همان دیدارِ اوست.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۶
صاد مصطفی

   وقتی چیزی بر حواس یا عقل عیان شده باشد، نیازمندِ تأویل است، زیرا حاملِ معنایی است که فوقِ آن داده‌ی صرف است و آن شیء را تبدیل به رمز می‌کند، یعنی این حقیقتِ رمزی، مستلزمِ ادراک در مرتبه‌ی خیالِ فعّال است. حکمتی که به این قبیل معانی اهتمام دارد، حکمتی که اشیاء را تبدیل به رمز می‌کند و عرصه‌اش همان عالَمِ وسیطِ خیالاتِ قائم بالذّات است، حکمتِ نوری (حکمة نوریة) است که در شخصِ یوسف7، مفسّرِ مثال‌زدنیِ رؤیاها، به تمامِ معنا تجسّم یافته است. مابعدالطبیعه‌ی خیالِ ابنِ عربی، بسیاری از ویژگی‌های «حکمتِ اِشراقی» سهروردی را وام می‌گیرد. خیالِ فعّال، اساسن اندامِ تجلیّاتِ الاهی است. حق، خالق است، زیرا می‌خواسته است خود را در قالبِ موجوداتی که حضرتِ او را می‌شناسند، بشناسد. بنابراین خیال را نمی‌توان «واهی» توصیف کرد، زیرا اندام و گوهرِ این تجلّیِ قهری است. وجودِ عیان‌شده‌ی ما، همان تخیّلِ الهی است. تخیّلِ خودِ ما، تخیّلی در متنِ تخیّلِ حضرتِ اوست.


   حکمتِ نوری [=اشراقی]، تمثیلِ آینه و سایه را پیش‌نهاد می‌کند، ولی سایه را نباید به معنای یک ساحتِ ظلمتِ شیطانی، یک خصمِ اهریمنی دانست. این سایه، اساسن تصویر، یا افتادنِ شَبَح یا صورت در آینه است. عارفانِ ما حتّی از «سایه‌ی نوری» (به همان معنا که رنگ در زمینه‌ی «نورِ مطلق»، سایه است: ظِلُّ النّور، در مقابلِ ظِلُّ الظُّلمة، سایه‌ی ظلمانی) سخن می‌گویند. و به همین دلیل است که باید عباراتِ زیر را مدِّ نظر قرار دهیم: «هرچیزی که ماسوای حق خوانده شود، هرچیزی که از آن به عالَم تعبیر کنیم، نسبت به حقّ، همانندِ سایه برای شخص (یا تصویرِ او در آینه) است. این عالَم، سایه‌ی خداست.»...


   بنابراین «علمِ ما به عالَم فقط به این اعتبار است که به سایه‌ها (یا بازتاب‌ها) علم داریم و جهلِ ما به حقّ، به اعتبارِ آن است که به شخصِ صاحبِ آن سایه، جاهل‌ایم. این سایه، هم حقّ است و هم ماسوای حقّ. هرچه را که ادراک می‌کنیم، همان وجودِ حق در اعیانِ ثابته‌ی ممکنات است.» و ابنِ عربی نتیجه می‌گیرد که «بنابراین، این عالَم، توهّمِ محض (متوَهَّم) است و وجودِ حقیقی ندارد. و معنایِ خیال همین است... بنابراین بدان که هستی، چه هستی، و نسبتِ تو با حقّ چیست و بدان به چه اعتبار، حقّ هستی و به چه اعتبار، سوایِ حقّ، یعنی عالّم یا هر تعبیری دیگر که در موردِ آن می‌توان به کار بُرد.»


   این بیان مُشعَر بر یک نوع رابطه‌ی متقابل است: رابطه‌ی سایه با حق به این صورت است که حقّ، تجلّیِ عالَمِ غیب را به‌سانِ تخیّلِ تجلّی‌گونه‌ی مطلق (خیالِ مطلق) آغاز می‌کند. نسبت حقّ با سایه، عبارت از همان تجزّی‌ها و تشخّص‌های حقّ به عنوانِ خداوند است و که خود را از طریقِ خیال بر اسماءِ بی‌شمارِ خویش و بر همین اسماء عیان می‌سازد. این فرایند را به رنگ‌بندیِ شیشه‌ای که نور بر آن می‌تابد، تشبیه کرده‌اند: نور، در سایه‌ای که همان شیشه باشد، ساری و جاری می‌شود. و مفادّ و مدلولِ دوگانه‌ی اسماءِ حقّ را نیز باید مدِّ نظر قرار داد. همه‌ی این اسماء، دلالت بر «مُسمّایی» واحد و یگانه دارند. ولی هریک از این اسماء، دلالت بر یک تعیّنِ ذاتیِ آن مُسمّی که از همه‌ی تعیّناتِ دیگرش متمایز است، دارد. به‌موجبِ همین تمایز و تشخّص است که هر اسم، دلالت بر خدایی دارد که خود را بر خیال و از طریقِ خیال عیان می‌سازد...


   کسی که بنده‌ی یک اسمِ الهی باشد، سایه‌ی آن «اسم» است. یعنی نفسِ او مظهرِ آن است. ولی این‌گونه نیست که بنده‌ای که این معنا را دریافته باشد، وجودِ خاصِّ خویش را نفی کند. در حقیقت در حدیثی وارد شده است در خصوصِ بنده‌ای که پیوسته به پروردگارش نزدیک‌تر می‌شود؛ درباره‌ی او می‌فرماید: «وَ لَایَزَالُ یَتَقَرَّبُ إلَیَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّی‌ أُحِبَّهُ؛ فَإذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی‌ یَسْمَعُ بِهِ، وَ بَصَرَهُ الَّذِی‌ یُبْصِرُ بِهِ، وَ لِسَانَهُ الَّذِی‌ یَنْطِقُ بِهِ، وَ یَدَهُ الذّی یبطِشُ بها، و رِجْلَهُ الَّذِی‌ یَمْشِی‌ بِهَا» یعنی «بنده،‌ قدم‌به‌قدم به من نزدیک می‌شود تا آن‌جا که موردِ محبّت و عنایتِ من قرار می‌گیرد. به آن مرحله که رسید، من‌م گوشِ او که می‌شنود و من‌م چشمِ او که می‌بیند و من‌م زبانِ او که‌ با آن سخن می‌گوید و من‌م دستِ او که دراز می‌شود و من‌م پایِ او که با آن راه می‌رود.»


تخیّلِ خلّاق در عرفانِ ابن‌عربی/نوشته: هانری کُربَن/ترجمه: انشاالله رحمتی


 

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا

 

جانِ دل و دیده من‌م، گریه‌ی خندیده من‌م
یارِ پسندیده من‌م، یار پسندید مرا

 

کعبه من‌م، قبله من‌م، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما خم شد و بوسید مرا

 

پرتوِ دیدارِ خوش‌ش تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدم‌ش و دید مرا

 

آینه خورشید شود پیشِ رُخِ روشنِ او
تابِ نظر‌ خواه و ببین کآینه تابید مرا...

 

چون سر زلف‌ش نکشم سر ز هوای رُخِ او
باش که صد صبح دمد زین شبِ اُمّید مرا

 

پرتوِ بی پیرهن‌م، جانِ رهاکرده‌تن‌م
تا نشوم سایه‌ی خود، باز نبینید مرا...

 

سایه

 

   پی‌نوشت: و گفت: «هرچه به او نزدیک شوی، از خویش دورتر شوی و هرچه به خویش نزدیک شوی، از او دورتر؛ و این در حالی‌ست که او از تو به تو نزدیک‌تر است.»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
صاد مصطفی

   ابن‌عربی می‌گوید: «خدایی که در یک اعتقاد موجود است، همان خدایی است که در قلب جای گرفته است، خدایی است که بر قلب تجلّی می‌کند و قلب او را می‌شناسد. بنابراین، چشم فقط خدای متعَلَّقِ اعتقاد را مشاهده می‌کند.» چون صورتی که حضرتِ او خویش را در یک ایمان در قالبِ آن صورت منکشف می‌سازد، صورتِ همان ایمان است، تجلّی (ظهور) به اندازه‌ی همان قابلی که پذیرنده‌ی آن است (مظهر)، به اندازه‌ی قابلی که خویش را در آن عیان می‌سازد، درمی‌آید. ایمان، اندازه‌ی قابلیّتِ قلب را عیان می‌سازد. به همین دلیل است که اعتقاداتِ مختلف وجود دارد. برای هر مؤمنی، حق همان کسی است که در قالبِ اعتقادش بر او منکشف شده است. اگر خداوند خویش را در قالبِ متفاوتی آشکار سازد، مؤمن در مقامِ انکارش برمی‌آید و به همین دلیل است که ایمان‌های تعبّدی با هم تعارض پیدا می‌کنند... لیکن مؤمنانِ جزم‌اندیش از این واقعیت بی‌خبرند. آن‌ها از دگرگونی (تحوّل) تجلّیات چیزی نمی‌دانند. آن‌ها صورتِ شهودِ خویش را تنها صورتِ حقیقی می‌انگارند، چه نمی‌دانند که این همان خیالِ خلّاقِ الاهیِ واحد است که این «خدای خلق‌شده در اعتقادات»، خدایی را که در هر آنْ یک تجلّی شکل گرفته توسطِ خودِ آن است، به خود نشان می‌دهد... اما برای عارف، همه‌ی اعتقادات، شهودهایی تجلّی گونه‌اند که عارف از طریقِ آن‌ها حقّ را مشاهده می‌کند...


   حدیثی از پیامبر9 نقل شده است که در روزِ قیامت، خداوند خویش را به بندگان‌ش در قالبِ صورتی که آن را نمی‌شناخته‌اند، نشان خواهد داد. این صورت، با صورتِ خدای اعتقاداتِ آن‌ها متفاوت است، ولی صورتی از جمله‌ی آن تعیّناتِ الاهی است که دیگر مؤمنان، خدای خویش را در قالبِ آن شناخته‌اند. بنده‌گان به ردّ و انکار او برمی‌خیزند. در برابرِ این خدای «دروغین»، به خدا پناه می‌برند، تا این‌که در نهایت خداوند، خویش را بر آنان در قالبِ ایمان [=اعتقاد] خاصّ خودشان منکشف می‌سازد. در آن صورت او را تصدیق می‌کنند. در حقیقت، یک متکلّمِ معتزلی، اگر در روزِ قیامت ببیند حتّی فردِ عاصی که توبه‌ناکرده وفات یافته است، مشمولِ رحمتِ الهی قرار می‌گیرد، چه می‌اندیشد؟ چگونه می‌تواند خدای موردِ اعتقادِ خویش را در صورتی چنین اعجاب‌آور بپذیرد؟


   تفسیرِ عرفانی این حدیث، معنای عمیقِ دیگری پیدا می‌کند که بسیار با نصِّ عقیده‌ی تعبّدیِ مسلمانان فاصله دارد. مسلّماً «روزِ قیامت» به معنای پایانِ زمان است، ولی علاوه بر این یک معنای عرفانی هم دارد: قیامت به معنای لحظه‌ای است که نفسِ جزیی به فهم اتحادِ ذاتی خویش با تمامیتِ الاهی (که البته این اتّحاد به معنای اتّحادِ وجودی نیست) نایل می‌شود؛ روزی است که صورِ ایمان‌های جزیی دیگر حجاب و محدودیت نیست و تبدیل به مظاهری می‌شود که خداوند در قالبِ آن‌ها موردِ شهود قرار می‌گیرد، چرا که این مظاهر، حاکی از قابلیت‌های [متفاوتِ] قلب‌های انسان‌ها هستند... به همین دلیل است که ابن‌عربی اعلام می‌دارد که شناختِ خدا هیچ حدّی ندارد تا عارف در آن حد متوقف شود. چگونه می‌تواند حد داشته باشد، حال آن‌که از صُوَرِ وجودیِ تجلی‌گونه‌یِ هستی تغذیه می‌کند که در حالتِ تحوّلِ دایم قرار دارند و خلقِ جدید نیز، که معنای همین تحوّلاتِ تجلّیات (تحوّل الحق فی الصور) است، قانون و قاعده‌ی هستی (قانون الوجود) است؟



تخیّلِ خلّاق در عرفانِ ابن‌عربی/نوشته: هانری کُربَن/ترجمه: انشاالله رحمتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
صاد مصطفی