خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

«چگونه می‌توانم حقِّ همه‌ی این موضوع را ادا کنم؟ همّتِ خود را به توضیحِ مختصری درباره‌ی بخشِ کوچکی از اصولِ بنیادینی که این روش بر آن‌ها مبتنی است، به سبکی ناقص، سبکی در میانه‌ی اشاراتی مُبهم و با بیانی خوانا، مقصور داشته‌ام.»

.فتوحاتِ مکّیّه‌ی ابن‌عربی.

آخرین مطالب

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد

در هیچ سر خیالای، زین خوبتر نباشد


کی شبروان کویت آرند ره به سویت،

عکسای ز شمع رویت، تا راهبر نباشد؟


ما با خیالِ رویت، منزل در آبِ دیده

کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد


در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه

جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد


دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها

لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟


در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان

باید که در میانه، غیر از نظر نباشد


سلمان ساوجی



این شعر را از آلبوم «بر سماعِ تنبور» بشنوید با صدای علی‌رضا قربانی و کیفور شوید.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۹
صاد مصطفی

از اوّلین کسان که به نبی(ص) ایمان آورد و اسلامِ خود را اظهار نمود، برده‌ای بود از سرزمین حَبَشه به نامِ بلال ابن رَباح. و او در زمانی به دینِ محمّد(ص) درآمد که جانِ مسلمینِ آزاد، در امان نبود. و او را سخت‌ترینِ شکنجه‌ها دادند تا از محمّد(ص) دست بشوید؛ نمی‌شست و پیوسته زیرِ شکنجه می‌گفت: «أحد! أحد!». و چون از برده‌گان بود، کس نبود که ضمانِ وی کند نزدِ صاحب‌ش. و در آن حال، او تنهاترین و فرودست‌ترین مردِ حجاز بود. عاقبت ابوبکر او را از صاحب‌ش خرید و آزاد کرد:



تن فدای خار می‌کرد آن بلال

خواجه‌اش می‌زد برای گوش‌مال


که «چرا تو یادِ احمد می‌کنی؟

بنده‌ی بد! مُنکرِ دینِ من‌ای؟!»


می‌زد اندر آفتاب‌ش او به خار

او «أحد!» می‌گفت بهرِ افتخار


تا که صدّیق آن طرف بر می‌گذشت

آن «أحد!» گفتن به گوشِ او برفت


چشم او پُر آب شد، دل پُر عنا

زان «أحد!» می‌یافت بوی آشنا


بعد از آن خلوت بدیدش، پند داد

که «ز جهودان خُفیه می‌دار اعتقاد!»


عالمُ السّرست، پنهان دار کام

گفت: «کردم توبه پیش‌ت، ای هُمام!»


روز دیگر، از پگه صدّیق تفت

آن طرف از بهرِ کاری می‌برفت


باز «أحد!» بشنید و ضربِ زخمِ خار

برفروزید از دل‌ش سوز و شرار


باز پندش داد، باز او توبه کرد

عشق آمد، توبه‌ی او را بخَورد


توبه کردن زین نمط بسیار شد

عاقبت از توبه او بیزار شد


فاش کرد! اِسپَرد تن را در بلا

که «ای محمّد! ای عدوی توبه‌ها!


ای تنِ من، وی رگِ من پُر ز تو!

توبه را گنجا کجا باشد درو؟!


توبه را زین پس ز دل بیرون کنم

از حیاتِ خُلد توبه چون کنم؟!


عشق قهّارست و من مقهورِ عشق

چون شَکَر شیرین شدم از شورِ عشق


برگِ کاه‌ام پیشِ تو، ای تُندباد!

من چه دانم که کجا خواهم فُتاد؟!


گر هلال‌م، گر بلال‌م، می‌دوم

مقتدیِ آفتاب‌ت می‌شوم!


ماه را با زَفتی و زاری چه کار؟

در پیِ خورشید پوید سایه‌وار…


مولوی



و او پس از رستن از بندِ بنده‌گی غیر، آزادانه به بندِ بنده‌گیِ محمّد(ص) درآمد. پس به اوّل جایی که رفت، خانه‌ی محمّد(ص) بود:



بوی جان‌ای سوی جان‌م می‌رسد

بوی یارِ مهربان‌م می‌رسد


از سوی معراج آمد مصطفی

بر بلال‌ش! حبذاً لِی! حبذا!


مولوی



و محمّد(ص) صدای بلال را بسیار دوست داشت. پس او را می‌خواست برای‌ش اذان بگوید. دیگران را اذان‌گفتنِ بلال خوش نمی‌آمد. که او فصیح نبود و «ح» را «ه» می‌خواند و «س» را «ش»:



آن بلالِ صدق در بانگِ نماز

«حَیّ» را «هَیّ» همی‌خواند از نیاز


تا بگفتند: «ای پیمبر! نیست راست

این خطا اکنون که آغازِ بناست!»


ای نبیّ و ای رسولِ کردگار

یک مُؤذّن کو بود اَفصح بیار!


عیب باشد اوّلِ دین و صَلاح

لحنِ خواندن لفظِ «حَیّ عَل فَلاح»!


خشمِ پیغمبر بجوشید و بگفت

یک‌دو رمزی از عنایات نهفت


که «ای خَسان! نزدِ خدا «هَیّ» بلال

بهتر از صد حَیّ و خَیّ و قیل و قال!»


مولوی



و بلال را در زمره‌ی اهلِ صُفّه و از اوّل صوفیان شمارند. و او در تمامِ غزوات، با حبیبِ خویش همراه بود و اوّل کس بود که بر بالای کعبه اذان گفت تا از زیرِ سنگِ سیاهی که شکنجه می‌شد به درآید و بر بالای سنگِ سیاهی که دستِ خداست بر روی زمین، جای گیرد؛ یدالله فوق أیدیهم...


تا آن‌گاه که نبی(ص) او را نهاد و به دیدارِ محبوب شتافت. و بلال پس از محمّد(ص)، دیگر اذان نگفت؛ جز یک‌بار که فاطمه‌ی زهرا(س)، از او خواست تا به یادِ پدر(ص)، اذان بگوید. و بلال اذان گفت تا رسید به نامِ «محمّد(ص)». و اشک از چشمان‌ش چون سیل روان شد و اذان ناتمام ماند…


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
صاد مصطفی