خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

«چگونه می‌توانم حقِّ همه‌ی این موضوع را ادا کنم؟ همّتِ خود را به توضیحِ مختصری درباره‌ی بخشِ کوچکی از اصولِ بنیادینی که این روش بر آن‌ها مبتنی است، به سبکی ناقص، سبکی در میانه‌ی اشاراتی مُبهم و با بیانی خوانا، مقصور داشته‌ام.»

.فتوحاتِ مکّیّه‌ی ابن‌عربی.

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشق» ثبت شده است

پرسیدند او را از فراق؛ گفت: «آن است که در بیداری بجوییش و در رؤیا بینیش؛ و کیست که پس از دیدنِ او، خواب به دیدهاش آید؟»


هر کی در خواب خیالِ لبِ خندانِ تو دید،

خواب از او رفت و خیالِ لبِ خندان ننشست


مولوی



به کجا بَرَم شکایت؟ به که گویم این حکایت؟ که او را در بیداری جُستم، امّا در خواب دیدمشدیدنش امّا خواب از دیدهام ربوده


همه خفتند و منِ دلشده را خواب نبُرد

همهشب دیدهی من بر فلک اِستاره شمُرد


خوابام از دیده چنان رفت که هرگز نآید

خوابِ من زهرِ فراقِ تو بنوشید و بمُرد


چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی

خستهای را که دل و دیده به دستِ تو سپُرد


مولوی




و چون آن یار بر بالینِ عاشقِ خویش درآید و او را خفته یابد، چنین گوید که جنابِ عطّار علیه الرّحمه در منطق الطیّر فرموده:


گر بخفتد عاشقای جز در کفن

عاشقش گویم، ولی بر خویشتن!


چون تو در عشق از سرِ جهل آمدی

خواب خوش بادت که نااهل آمدی



ذکرِ این شب‌های قدرِ من این است:


خیالِ لبِ خندانِ تو

زهرِ فراقِ تو...

الغوث!

الغوث...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۶
صاد مصطفی

پیر بوالفضل گفت: صد و بیست و چهار هزار پیغمبر که آمدند مقصود همه یک سخن بود. گفتند فراخلق بگویید«الله» و این را باشید. کسانی را که سمعای دادند این کلمه می گفتند تا همه این کلمه گشتند و درین کلمه مستغرق شدند. کلمه بر دلِ ایشان پدید آمد و از آن گفتن مستغنی شدند. شیخ گفت: این سخن ما را صید کرد و آن شب در خواب نگذاشت. دیگر روز به درس آمدیم. بوعلی تفسیر این آیت میگفت: قُلِ الله ثُمَّ ذَرهُم: بگوی یکی خدای و باقی همه را دست بدار. شیخ گفت: در آن ساعت دری در سینهی ما گشادند و ما را از ما بستدند. امام بوعلی آن تغییر در ما بدید. گفت: «دوش کجا بودهای؟» گفتم به نزدیک پیر بوالفضل. گفت «برخیز که حرام بوَد ترا از آن معنی با این سخن آمدنو ما به نزدیک پیر شدیم، واله و متحیّر، همه این کلمه گشته. و چون پیر بوالفضل مرا دید گفت:


مستک شدهای همیندانی پس و پیش!


گفتم«یا شیخ! چه فرمایی؟» گفت: «درآی و بنشین و این کلمه را باش که این کلمه با تو کارها دارد» شیخ گفت: مدتی در این کلمه بودم. پیر بولفضل گفت«اکنون لشکرها به سینهی تو تاختن آردپس گفت: «ترا بردند. برخیز و خلوتای طلب کن» شیخ گفت: ما به مهینه باز آمدیم و در کنجای هفتسال بنشستیم، پنبه در گوش نهاده و میگفتیم «الله الله». هرگاه خوابای یا علّتای درآمدی، سیاهای با حربهی آتشین از پیش محراب پدید آمدی با هیبتای و بانگ بر من زدی و گفتی «قُلِ الله» تا وقتی که همه ذرّههای ما بانگ در گرفت که «الله الله»…


چشیدنِ طعمِ وقت (از میراثِ عرفانی ابوسعید ابوالخیر)/ نویسنده: محمدرضا شفیعی کدکنی




این را میخواندم، یادِ این حدیث از صادقِ آلِ محمّد (ص) افتادم که فرمود:


«کلما میزتموه باوهامکم فی ادق معانیه مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم و لعل النمل الصغار تتوهم ان لله تعالی زبانیتین، فان ذلک کمالها و تتوهم ان عدمهما نقصان لمن لا یتصف بهما و هکذا حال العقلاء فیما یصفون الله تعالی به»

«هر آنچه با اوهام و خیالات خود در دقیقترین معانی آنها تشخیص دادهاید، مخلوق و مصنوع شما و همانند خودتان میباشد که به خودتان باز میگردد. شاید مورچه خود خیال کند که خدا را دو شاخک هست چون کمال مورچه در آن است و چنین میپندارد که فقدان آنها، نقصانی است بر کسی که آن دو را ندارد وضعیت عقلا و دانشمندان نیز در توصیف خداوند این چنین میباشد».


و به این فکر میکردم چقدر فاصله هست بینِ طریقتِ عاشقان و شریعتِ عاقلان


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۱
صاد مصطفی
شاید، اولین نبشته‌ای که آن انسانِ نخستین را، هم‌او را که نه خواندن می‌دانست و نه نِبِشتن، مدهوش خویش کرده، یکی از آن نقوش بوده که آن خطّاط، با صبوری‌اش و با آن قلم نادیدنی‌اش، نگاشته بود بر روی صفحه‌ای سنگی در دلِ زمین؛ مثل آن گُلی که خُشک می‌شود بین صفحه‌های دفتری، که با دیدن‌اش، حرف‌هاست که می‌خوانی. انگار زمین، نخستین کتاب است، نبشته‌ی خودِ آن خطّاط، که آیات‌اش را، همه، حتی آن‌که نه خواندن می‌داند و نه نبشتن، می‌خوانند، بدون آن‌که خواندن بدانند؛ و سنگ‌واره‌ها، یکی از نبشته‌های این کتابِ قطورند، نبشته بر سنگ.

و گاهی مات می‌مانم که چه‌گونه آن خطّاط، به آن نگار که خواندن و نبشتن نمی‌دانست، خواندن و نبشتن آموخت؛ و خوب که فکر می‌کنم، با خود می‌گویم مگر می‌شود انسان، آن‌گاه که معشوق، چیزی از او طلب کند، لبیّک نگوید؟ آن‌گاه که او از تو می‌خواهد که «بخوان»، مگر می‌شود که نخواند؟ مگر می‌توان که نخواند؟ حتی اگر خواندن ندانی! و چه می‌توان خواند، وقتی که خواندن نمی‌دانی؟

او انسان را آن‌گونه آفرید که بخوانَد، حتی آن‌گاه که خواندن نمی‌داند؛ و به انسان، اسم‌ها را، تمامِ اسم‌ها را، همان اسم‌هایی که نزدیک‌ترینِ نزدیکان‌اش، نمی‌فهمیدندشان، آموخت؛ بر گِلِ دل‌اش، نبشت‌شان:

نیست بر لوحِ دل‌ام جز الفِ قامتِ یار
چه کُنم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد اُستادم

حافظ


 

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ
بخوان! همان اسم‌هایی را بخوان که در آن روز که خلق شدی، پرورنده‌ات، به تو آموخت.

خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ
چه آن خلقت، از خونِ بسته باشد یا از آن گِلی که به دستِ سفال‌گرت چسبیده است.

اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ
بخوان! که پرورنده‌ی تو بیش از آن‌چه تو می‌پنداری به تو آموخته و بخشیده است؛ او به تو، تمام آموختنی‌ها را، آموخته؛

الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ
و آن‌ها را با قلم، همان قلم‌ که با آن جهان را نگاشته است، همان قلم‌ که به آن سوگند یاد کرده است، به تو آموخته است.

عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ
و به تو، با آن قلم، همان قلم که با آن می‌نگارد، همان قلم که به آن سوگند یاد کرده است، چیزهایی آموخت، که نمی‌دانستی، که نمی‌دانی...

کَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى
او به انسان خواندن آموخت، و انسان با خواندنِ زمین، نبشتن آموخت؛ و انسان، همان‌که خویش را بی‌نیاز دید، سرکشی کرد و طغیان آغاز کرد...

 

پی‌نوشت۱: اگر او به کوه گفته بود که «بخوان!»، کوه، از هم می‌پاشید؛ از شدت آن‌که آن معشوق، آن معشوق که کل عالم به شوقِ دیدارش، روز و شب، به سوی‌اش دوان است، چیزی از او خواسته و او نتوانسته که آن خواسته را، برآوَرَد؛ از شدت خشوع:
لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ.

پی‌نوشت۲: فرقِ داستانِ ما فرزندانِ آدم‌‌ با دیگر موجودات، داستانِ خواندن و نبشتنِ ماست؛ فرق ما با تمام مخلوقات، تواناییِ خواندنِ ماست، حتی وقتی که خواندن نمی‌دانیم.

پی‌نوشت۳: داستانِ پیدایش خط و زبان، از آن داستان‌هایِ بس شنیدنی است.

پی‌نوشت۴: علق در لغت دارای دو معناست: اول: خون بسته شده. دوم: مقداری گِل که به دست بچسبد.

پی‌نوشت۵: زمین، تنها کتابی‌ست که هر لحظه، از نو، بازنبشته می‌شود.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۴
صاد مصطفی