خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

«چگونه می‌توانم حقِّ همه‌ی این موضوع را ادا کنم؟ همّتِ خود را به توضیحِ مختصری درباره‌ی بخشِ کوچکی از اصولِ بنیادینی که این روش بر آن‌ها مبتنی است، به سبکی ناقص، سبکی در میانه‌ی اشاراتی مُبهم و با بیانی خوانا، مقصور داشته‌ام.»

.فتوحاتِ مکّیّه‌ی ابن‌عربی.

آخرین مطالب

۱۵ مطلب با موضوع «شخصی‌جات» ثبت شده است

از اوّلین کسان که به نبی(ص) ایمان آورد و اسلامِ خود را اظهار نمود، برده‌ای بود از سرزمین حَبَشه به نامِ بلال ابن رَباح. و او در زمانی به دینِ محمّد(ص) درآمد که جانِ مسلمینِ آزاد، در امان نبود. و او را سخت‌ترینِ شکنجه‌ها دادند تا از محمّد(ص) دست بشوید؛ نمی‌شست و پیوسته زیرِ شکنجه می‌گفت: «أحد! أحد!». و چون از برده‌گان بود، کس نبود که ضمانِ وی کند نزدِ صاحب‌ش. و در آن حال، او تنهاترین و فرودست‌ترین مردِ حجاز بود. عاقبت ابوبکر او را از صاحب‌ش خرید و آزاد کرد:



تن فدای خار می‌کرد آن بلال

خواجه‌اش می‌زد برای گوش‌مال


که «چرا تو یادِ احمد می‌کنی؟

بنده‌ی بد! مُنکرِ دینِ من‌ای؟!»


می‌زد اندر آفتاب‌ش او به خار

او «أحد!» می‌گفت بهرِ افتخار


تا که صدّیق آن طرف بر می‌گذشت

آن «أحد!» گفتن به گوشِ او برفت


چشم او پُر آب شد، دل پُر عنا

زان «أحد!» می‌یافت بوی آشنا


بعد از آن خلوت بدیدش، پند داد

که «ز جهودان خُفیه می‌دار اعتقاد!»


عالمُ السّرست، پنهان دار کام

گفت: «کردم توبه پیش‌ت، ای هُمام!»


روز دیگر، از پگه صدّیق تفت

آن طرف از بهرِ کاری می‌برفت


باز «أحد!» بشنید و ضربِ زخمِ خار

برفروزید از دل‌ش سوز و شرار


باز پندش داد، باز او توبه کرد

عشق آمد، توبه‌ی او را بخَورد


توبه کردن زین نمط بسیار شد

عاقبت از توبه او بیزار شد


فاش کرد! اِسپَرد تن را در بلا

که «ای محمّد! ای عدوی توبه‌ها!


ای تنِ من، وی رگِ من پُر ز تو!

توبه را گنجا کجا باشد درو؟!


توبه را زین پس ز دل بیرون کنم

از حیاتِ خُلد توبه چون کنم؟!


عشق قهّارست و من مقهورِ عشق

چون شَکَر شیرین شدم از شورِ عشق


برگِ کاه‌ام پیشِ تو، ای تُندباد!

من چه دانم که کجا خواهم فُتاد؟!


گر هلال‌م، گر بلال‌م، می‌دوم

مقتدیِ آفتاب‌ت می‌شوم!


ماه را با زَفتی و زاری چه کار؟

در پیِ خورشید پوید سایه‌وار…


مولوی



و او پس از رستن از بندِ بنده‌گی غیر، آزادانه به بندِ بنده‌گیِ محمّد(ص) درآمد. پس به اوّل جایی که رفت، خانه‌ی محمّد(ص) بود:



بوی جان‌ای سوی جان‌م می‌رسد

بوی یارِ مهربان‌م می‌رسد


از سوی معراج آمد مصطفی

بر بلال‌ش! حبذاً لِی! حبذا!


مولوی



و محمّد(ص) صدای بلال را بسیار دوست داشت. پس او را می‌خواست برای‌ش اذان بگوید. دیگران را اذان‌گفتنِ بلال خوش نمی‌آمد. که او فصیح نبود و «ح» را «ه» می‌خواند و «س» را «ش»:



آن بلالِ صدق در بانگِ نماز

«حَیّ» را «هَیّ» همی‌خواند از نیاز


تا بگفتند: «ای پیمبر! نیست راست

این خطا اکنون که آغازِ بناست!»


ای نبیّ و ای رسولِ کردگار

یک مُؤذّن کو بود اَفصح بیار!


عیب باشد اوّلِ دین و صَلاح

لحنِ خواندن لفظِ «حَیّ عَل فَلاح»!


خشمِ پیغمبر بجوشید و بگفت

یک‌دو رمزی از عنایات نهفت


که «ای خَسان! نزدِ خدا «هَیّ» بلال

بهتر از صد حَیّ و خَیّ و قیل و قال!»


مولوی



و بلال را در زمره‌ی اهلِ صُفّه و از اوّل صوفیان شمارند. و او در تمامِ غزوات، با حبیبِ خویش همراه بود و اوّل کس بود که بر بالای کعبه اذان گفت تا از زیرِ سنگِ سیاهی که شکنجه می‌شد به درآید و بر بالای سنگِ سیاهی که دستِ خداست بر روی زمین، جای گیرد؛ یدالله فوق أیدیهم...


تا آن‌گاه که نبی(ص) او را نهاد و به دیدارِ محبوب شتافت. و بلال پس از محمّد(ص)، دیگر اذان نگفت؛ جز یک‌بار که فاطمه‌ی زهرا(س)، از او خواست تا به یادِ پدر(ص)، اذان بگوید. و بلال اذان گفت تا رسید به نامِ «محمّد(ص)». و اشک از چشمان‌ش چون سیل روان شد و اذان ناتمام ماند…


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
صاد مصطفی

شیخ را گفتم: «صوفیان را در سَماع حالت پدید می‌آید. آن از کجاست؟»

گفت: «بعضی سازهای خوش‌آواز، چون دَف و نِی و مثلِ این، در پرده از یک مَقام آوازها دهند که آن‌جا حُزنی باشد. بعد از آن، گوینده هم از آن‌جا صوتی کند به آوازی هرچه خوش‌تر و در میانِ آواز، شعری گوید که آن حالِ صاحبِ واقعه بُوَد - چون آوازی حَزین شِنَوَد و در میانِ آن، صورتِ واقعه‌ی خویش بیند - و هم‌چون هندوستان که به یادِ پیل دهند، حالِ جان را به یادِ جان دهند. پس جان آن ذوق را از دستِ گوش بستانَد، گوید که تو سزاوارِ آن نیستی که این شنوی. گوش را از شنیدن معزول کند و خویشتن شنود، امّا در آن عالَم. زیرا که در آن عالَم، شنیدن کارِ گوش نبُوَد.»


شیخ را گفتم: «رقص کردن برچه می‌آید؟»

شیخ گفت: «جان قصدِ بالا می‌کند، هم‌چون مُرغی که خواهد که خود را از قفس به‌در اندازد. قفسِ تن مانع آید. مُرغِ جان قُوّت کند و قفسِ تن را از جای برانگیزانَد. اگر مُرغ را قُوّت عظیم بُوَد، پس قفس بشکند و برود و اگر آن قُوّت ندارد، سرگردان شود و قفس را با خود می‌گردانَد. باز، در آن میان، آن معنیِ غلبه پدید آید: مُرغِ جان قصدِ بالا کند و خواهد که چون از قفس نمی‌تواند جستن، قفس را نیز با خود ببَرَد. چندان که قصد کند، یک بَدَست بیش بالا نتواند بُردن. مُرغ قفس را بالا می‌بَرَد و قفس باز بر زمین می‌افتد.»



فی حالتِ طفولیت/ شهاب‌الدّین یحیای سهروردی





«سَماع را به داوودِ نبی(ع) نسبت دهند؛ گویند صدای او چنان بود که چون زبور خواندی، هیچ‌کس را طاقت نماندی و دست از کارها بداشتندی و به سَماعِ آن مشغول شدندی و مُرغان، برابرش به سماع بایستندی و نخجیران از کوه‌ها بیامدندی و سماع کردندی.»



قصص‌الأنبیاء/ نیشابوری/ ۲۷۰



در قرآن نیز در وصفِ جنابِ داوود(ع) چنین آمده است:


إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَالْإِشْرَاقِ ﴿۱۸﴾

همانا ما کوه‌ها را تسخیر نمودیم تا هم‌نوای با او، در تاریکی شب و اشراقِ روز، تسبیحِ ما گویند.


وَالطَّیْرَ مَحْشُورَةً کُلٌّ لَّهُ أَوَّابٌ ﴿۱۹﴾

و پرندگان را از هرسوی گردِ او جمع آوردیم تا هم‌نوای با او، همه‌گی به سوی ما آیند.






بیا! بیا که تویی جانِ جانِ سماع!

بیا که سروِ روانی به بوستانِ سماع


بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود

بیا که چون تو ندیده‌ست دیدگانِ سماع


بیا که چشمه‌ی خورشید زیرِ سایه‌ی توست

هزار زهره تو داری بر آسمانِ سماع


سماع شُکرِ تو گوید به صد زبانِ فصیح

یکی دو نکته بگویم من از زبانِ سماع!


برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی

برون ز هر دو جهان‌ست این جهانِ سماع


اگر چه بامِ بلندست بامِ هفتم چرخ

گذشته است از این بام نردبانِ سماع


به زیرِ پای بکوبید هر چه غیرِ وی‌ست

سماع از آن شما و شما از آنِ سماع


چو عشق دست درآرد به گردن‌م چه کنم؟

کنار درکشم‌ش هم‌چنین میانِ سماع


کنارِ ذرّه چو پُر شد ز پرتوِ خورشید

همه به رقص درآیند بی‌فغانِ سماع


بیا که صورتِ عشق‌ست شمسِ تبریزی

که باز ماند ز عشقِ لب‌ش دهانِ سماع



مولوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۱
صاد مصطفی

وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً 


و با موسی(ع) سی شب وعده کردیم و آن سی شب را با ده شبِ دیگر کامل کردیم تا بدین‌سان، میقاتِ پروردگارش در چهل شب به‌سر آمد.


سوره‌ی الأعراف، آیه‌ی ۱۴۲





قالَ رَسولُ الله (ص):

مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أَرْبَعِینَ صَبَاحًا نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ، وَأَجْرَى یَنَابِیعَ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ


هرکس خالص شود از برای الله چهل صبح را، الله [که نورِ آسمان‌هاست و زمین] دل‌ش را نورانی کند [ یعنی الله در آن دل منزل کند] و چشمه‌های [نورانی] حکمت را از دل‌ش بر زبان‌ش جاری سازد [تا نیّات و اعمال‌ش همه نورانی و الهی شود.]





اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ 


الله، نورِ آسمان‌هاست و زمین؛ مثالِ نورش هم‌چون چراغ‌دانی‌ست که در آن چراغی‌ست و آن چراغ درونِ شیشه‌ای‌ست…


سوره‌ی النّور، آیه‌ی ۳۵




دل، زُجاج آمد و نورت مصباح

منِ بی‌دل شده مشکاتِ تواَم…


مولوی






سحرگه ره‌روی در سرزمینی

همی‌گفت این مُعمّا با قرینی


که «ای صوفی! شراب آن‌گه شود صاف،

که در شیشه برآرَد اربعینی…»



حافظ





   گفت: «غم، چهل صبح که در دل بماند، اشک می‌شود…»


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۹
صاد مصطفی
   بعضی آدم‌ها، حکم مغازه را دارند؛ چیزهای جالبی دارند برای تعریف کردن یا برای آموختن و نمایش دادن؛ برای شنیدنِ حرف‌های‌شان یا آموختن نکته‌ای ازشان و تماشایِ نمایش‌شان اما، آدم مجبور می‌شود گاهی، که با تمامِ آن آدم روبه‌رو شود؛ بهتر است این‌طور بگویم البته، که بعضی آدم‌ها هستند که از چیزهای جالبی که دارند یا بلدند، به عنوانِ طُعمه استفاده می‌کنند برای جذب کردن یا به دام انداختنِ دیگرانی که در حالتِ عادی، برای‌شان محلی از اِعراب ندارند. عمومن هم، این آدم‌ها، از آن‌چه که ارائه می‌کنند به عنوانِ طُعمه، بیگانه‌اند؛ یعنی ماهیتی دارند مجزا از آن‌چه که در دُکانِ خویش، می‌فروشند؛ مثلِ خیلی از آدم‌های این روزها، دلّال‌اند و فروشنده؛ قیمت‌ها هم، در بازارِ آزاد و با دستی نامرئی‌ست که تعیین می‌شوند (و لازم است بگویم که «ارزش» یک چیز است و «قیمت» چیزِ دیگر)! و در این روزگارِ بازاریابی و جولان‌گاه بازاریانِ بازاریابی خوانده و نخوانده که ترویج می‌کنند کالا را با ایجاد نیاز و اغواگری، کالا، مهم نیست که چه باشد؛ از شعر و عکس و فیلم و هزار ادا و اطوار دیگر بگیر تا احساس و تَن؛ و در این میان، خریدار هم مهم نیست از قضا؛ مهم این است که او، آن‌چه را که مدنظر مغازه‌دارِ مذکور است، داشته باشد برای مبادله.

   بعضی آدم‌ها اما، حکمِ حَرَم را دارند؛ که حَرَم حُرمت دارد و احترام. در حریمِ حَرَم، همه «او» می‌شوند انگار؛ از ضریحِ دل‌شان بگیر تا گَردِ روی کفش‌هاشان، همه با هم یکی‌ست؛ همه تبرّک‌اند. وحدت موج می‌زند در گوشه‌گوشه‌ی وجود این آدم‌ها. در حریمِ حَرَم‌شان، دزدی و دروغ و آزار و من‌یّت، رخت برمی‌بندد؛ مِهر و محبت و سلام و یادِ «او»، پُر می‌کند زبان‌ را و نگاه‌ را؛ به حُرمت چشم‌هاشان، نگاه‌هامان پاک می‌گردند و به حُرمتِ کلام‌شان، کلمات‌مان بی‌حرف می‌شوند و به حُرمتِ حضورشان، هست‌هامان نیست می‌شوند؛ تا هر‌آن‌چه که هستیم، «او» گردد و غیرِ او، هیچ نَه...

   بعضی آدم‌ها، سرتاپایِ وجودشان، مُلکِ خداست؛ بودن و حتی نبودن‌شان، برایِ خداست؛ که برایِ آن‌ها، «رضا»ی خدا، نهایتِ آمال‌شان است؛ تا در میانِ بندگانِ «او»، به بهشتِ دیدارش، درآیند...

الملک لله


پی‌نوشت: عیدِ فطرِ پارسال را مهمانِ رضا(ع)ی آلِ محمّد(ص) که باشی، بی‌خود نیست در این لحظاتِ آخرِ رمضانِ امسال، یک بی‌تابیِ عجیبی بی‌اُفتد توی دل‌ت، یک حسرت و اندوهی بی‌اُفتد به جان‌ت و نمِ اشکی بنشیند گوشه‌ی چشم‌های‌ت؛ السّلامُ علیک یا علیّ‌بن‌موسی الرّضا(ع)...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۵
صاد مصطفی

فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ﴿24﴾
پس موسی(ع)، گوسفندانِ آن دو بانو را سیراب نمود، آن‌گاه به سایه برگشت؛ سپس [با اندوه و شرم رو به خدا کرد و] گفت: «پروردگارا! من، به هر‌آن‌چه از خیر که بر من نازل کنی، محتاج‌ام.»


فَجَاءتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیَاء قَالَتْ إِنَّ أَبِی یَدْعُوکَ لِیَجْزِیَکَ أَجْرَ مَا سَقَیْتَ لَنَا فَلَمَّا جَاءهُ وَقَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ﴿25﴾
پس [از دعای موسی(ع) بود که] یکی از آن دو بانو، در حالی‌که با شرم و آزرم گام برمی‌داشت، به‌سوی او آمد و گفت: «همانا پدرم تو را می‌خوانَد تا پاداشِ آب‌دادنِ گوسفندانِ ما را، به تو بدهد.» پس چون موسی(ع) نزدِ او شد و سرگذشتِ خویش را برای او تعریف نمود، او گفت: «مترس، که از گروهِ ستم‌کاران نجات یافتی.»


قَالَتْ إِحْدَاهُمَا یَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ ﴿26﴾
یکی از آن دو دختر گفت: «ای پدر! او را به کارِ خود در بیاور که بهترین فرد برای انجامِ کارها، آن است که هم نیرومند باشد و هم قابلِ اعتماد.»


سوره‌ی القصص

 

   یک‌بار یک حدیث می‌خواندم از امیرِ مؤمنان(ع)، ذیل این آیات و آن‌جا که جنابِ موسی(ع) فرمود: «پروردگارا! من، به هر‌آن‌چه از خیر که بر من نازل کنی، محتاج‌ام.»، بدین مضمون که موسی(ع)، در آن لحظه که این دعا را بر زبان آورد، از شدتِ گرسنگی، از خدا طلبِ نانی خُشکیده داشت. اما ادبِ خواستن و بنده‌گی و سرسپرده‌گی بر آستانِ جانان، باعث شد که موسی(ع)، اوجِ فقر و نیازِ خود را، بدین سیاق ابراز نماید؛ که مُرادِ بنده‌گانِ راستینِ خدا، از خوردن و آشامیدن و نکاح و مجامعت و فرزندآوردن و کار کردن و همه‌ی این‌ها، نه مُرادِ دلِ خویش، که رضای جانان و وصالِ اوست، که «وصالِ او ز عُمرِ جاودان بِه...»


به داغِ بنده‌گی مُردن بر این در،
به جانِ او، که از مُلکِ جهان بِه...

 

   بعد می‌رسیم به آن قسمت که دخترِ جنابِ شعیب(ع)، با آن وصف‌ای که قرآن از حیا و آزرمِ او دارد، می‌رود دنبالِ جنابِ موسی(ع) تا برای دریافتِ اجر و مزدِ کارِ نیک‌اش، پیشِ جنابِ شعیب بروند. قریب به اتفاقِ تفاسیر اذعان دارند که این دختر، همان دختری است که به جنابِ شعیب، پیش‌نهادِ به خدمتِ گرفتنِ موسی(ع) را داد، و این دختر، همان دختری است که همسرِ موسی(ع) شد. آیا او، دل به موسی(ع) داده بود؟ یا پروردگارِ موسی(ع)، مهرِ موسی(ع) را به دلِ دختر انداخته بود؟ إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا [سوره‌ی مریم، آیه‌ی 96]...

   در تفسیر آمده، آن‌جا که آن دختر به پدر می‌گوید: «ای پدر! او را به کارِ خود در بیاور که بهترین فرد برای انجامِ کارها، آن است که هم نیرومند باشد و هم قابلِ اعتماد.»، شعیب(ع) به دختر می‌گوید: «به من گفتى که قوّت‌اش را از آب کشیدن‌اش فهمیدى، که به تنهایى، آن همه دلو از چاه کشید؛ اما امانت‌داری و قابلِ اعتماد بودن‌اش را از کجا فهمیدی؟» دختر گفت: «از آن‌جا که به من گفت: «تو پشتِ سرِ من بیا، و مرا راهنمایى کن؛ چون من از دودمانى هستم که به پشتِ زنان نظر نمی‌کنند!» من از این‌جا فهمیدم که او مردى امین است، چون همین نظر نینداختن به دنبالِ زنان، خود از امانت‌دارى است.»

   و این پروردگارِ موسی(ع) بود که سودایِ نانِ خُشکیده‌ای را، به کار و همسر و امن و راحت مبدّل ساخت؛ که موسی(ع)، حتّی در طلبِ یک نانِ خُشکیده هم که بود، طالبِ خیر بود؛ که موسی(ع)، نان و جان را، برای خاطرِ پروردگارش بود که می‌خواست؛ همان پروردگاری که وعده داد به بنده‌گانِ پرهیزگارش که «وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا» [سوره‌ی طلاق، آیات 2 و 3]؛ لذا نگفت که «خدایا! مرا نان دِه!» یا «مرا آب دِه!» یا «مرا فلان دِه و بهمان دِه!»، گفت: «خداوندا! مرا آن دِه که آن بِه...»

 

 


پی‌نوشت1: این روزها، ذکرِ قنوت‌ام شده «رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ»؛ تا خیرِ ما چه باشد؛ که ما، به فقر خویش آگاه‌ایم و به خیرِ خویش نه...
پی‌نوشت2: کلمه‌به‌کلمه‌ی این آیات، آدابِ ادب‌اند؛ «از خدا جوییم توفیقِ ادب...»

 

از خدا جوییم توفیقِ ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطفِ ربّ

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بَد
بلکِ آتش در همه آفاق زد

مائده از آسمان در می‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

درمیانِ قومِ موسی[ع] چند کس،
بی‌ادب گفتند: «کو سیر و عدس؟!»

منقطع شد خوان و نان از آسمان
مانْد رنجِ زرع و بیل و داس‌مان

باز عیسی[ع] چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طَبَق

مائده از آسمان شد عائده،
چون که گفت: «انزل علینا مائده»

باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلّه‌ها برداشتند

لابه کرده عیسی[ع] ایشان را که «این
دایم‌ست و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردن و حرص‌آوری
کفر باشد پیشِ خوانِ مهتری»

زان گدارویانِ نادیده ز آز
آن در رحمتِ بر ایشان شد فراز

ابر بر ناید پیِ منعِ زکات
وز زِنا افتد وَبا اندر جهات

هر چه بر تو آید از ظُلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخی‌ست هم

هر که بی‌باکی کند در راهِ دوست
ره‌زنِ مردان شد و نامرد، اوست!

از ادب پُر نور گشته‌ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک...

مولوی

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۷
صاد مصطفی