خیالِ لبِ خندانِ او
پرسیدند او را از فراق؛ گفت: «آن است که در بیداری بجوییش و در رؤیا بینیش؛ و کیست که پس از دیدنِ او، خواب به دیدهاش آید؟»
هر کی در خواب خیالِ لبِ خندانِ تو دید،
خواب از او رفت و خیالِ لبِ خندان ننشست…
مولوی
به کجا بَرَم شکایت؟ به که گویم این حکایت؟ که او را در بیداری جُستم، امّا در خواب دیدمش… دیدنش امّا خواب از دیدهام ربوده…
همه خفتند و منِ دلشده را خواب نبُرد
همهشب دیدهی من بر فلک اِستاره شمُرد
خوابام از دیده چنان رفت که هرگز نآید
خوابِ من زهرِ فراقِ تو بنوشید و بمُرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهای را که دل و دیده به دستِ تو سپُرد…
مولوی
و چون آن یار بر بالینِ عاشقِ خویش درآید و او را خفته یابد، چنین گوید که جنابِ عطّار علیه الرّحمه در منطق الطیّر فرموده:
گر بخفتد عاشقای جز در کفن
عاشقش گویم، ولی بر خویشتن!
چون تو در عشق از سرِ جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی…
ذکرِ این شبهای قدرِ من این است:
خیالِ لبِ خندانِ تو
زهرِ فراقِ تو...
الغوث!
الغوث...