آینه در آینه
وقتی چیزی بر حواس یا عقل عیان شده باشد، نیازمندِ تأویل است، زیرا حاملِ معنایی است که فوقِ آن دادهی صرف است و آن شیء را تبدیل به رمز میکند، یعنی این حقیقتِ رمزی، مستلزمِ ادراک در مرتبهی خیالِ فعّال است. حکمتی که به این قبیل معانی اهتمام دارد، حکمتی که اشیاء را تبدیل به رمز میکند و عرصهاش همان عالَمِ وسیطِ خیالاتِ قائم بالذّات است، حکمتِ نوری (حکمة نوریة) است که در شخصِ یوسف7، مفسّرِ مثالزدنیِ رؤیاها، به تمامِ معنا تجسّم یافته است. مابعدالطبیعهی خیالِ ابنِ عربی، بسیاری از ویژگیهای «حکمتِ اِشراقی» سهروردی را وام میگیرد. خیالِ فعّال، اساسن اندامِ تجلیّاتِ الاهی است. حق، خالق است، زیرا میخواسته است خود را در قالبِ موجوداتی که حضرتِ او را میشناسند، بشناسد. بنابراین خیال را نمیتوان «واهی» توصیف کرد، زیرا اندام و گوهرِ این تجلّیِ قهری است. وجودِ عیانشدهی ما، همان تخیّلِ الهی است. تخیّلِ خودِ ما، تخیّلی در متنِ تخیّلِ حضرتِ اوست.
حکمتِ نوری [=اشراقی]، تمثیلِ آینه و سایه را پیشنهاد میکند، ولی سایه را نباید به معنای یک ساحتِ ظلمتِ شیطانی، یک خصمِ اهریمنی دانست. این سایه، اساسن تصویر، یا افتادنِ شَبَح یا صورت در آینه است. عارفانِ ما حتّی از «سایهی نوری» (به همان معنا که رنگ در زمینهی «نورِ مطلق»، سایه است: ظِلُّ النّور، در مقابلِ ظِلُّ الظُّلمة، سایهی ظلمانی) سخن میگویند. و به همین دلیل است که باید عباراتِ زیر را مدِّ نظر قرار دهیم: «هرچیزی که ماسوای حق خوانده شود، هرچیزی که از آن به عالَم تعبیر کنیم، نسبت به حقّ، همانندِ سایه برای شخص (یا تصویرِ او در آینه) است. این عالَم، سایهی خداست.»...
بنابراین «علمِ ما به عالَم فقط به این اعتبار است که به سایهها (یا بازتابها) علم داریم و جهلِ ما به حقّ، به اعتبارِ آن است که به شخصِ صاحبِ آن سایه، جاهلایم. این سایه، هم حقّ است و هم ماسوای حقّ. هرچه را که ادراک میکنیم، همان وجودِ حق در اعیانِ ثابتهی ممکنات است.» و ابنِ عربی نتیجه میگیرد که «بنابراین، این عالَم، توهّمِ محض (متوَهَّم) است و وجودِ حقیقی ندارد. و معنایِ خیال همین است... بنابراین بدان که هستی، چه هستی، و نسبتِ تو با حقّ چیست و بدان به چه اعتبار، حقّ هستی و به چه اعتبار، سوایِ حقّ، یعنی عالّم یا هر تعبیری دیگر که در موردِ آن میتوان به کار بُرد.»
این بیان مُشعَر بر یک نوع رابطهی متقابل است: رابطهی سایه با حق به این صورت است که حقّ، تجلّیِ عالَمِ غیب را بهسانِ تخیّلِ تجلّیگونهی مطلق (خیالِ مطلق) آغاز میکند. نسبت حقّ با سایه، عبارت از همان تجزّیها و تشخّصهای حقّ به عنوانِ خداوند است و که خود را از طریقِ خیال بر اسماءِ بیشمارِ خویش و بر همین اسماء عیان میسازد. این فرایند را به رنگبندیِ شیشهای که نور بر آن میتابد، تشبیه کردهاند: نور، در سایهای که همان شیشه باشد، ساری و جاری میشود. و مفادّ و مدلولِ دوگانهی اسماءِ حقّ را نیز باید مدِّ نظر قرار داد. همهی این اسماء، دلالت بر «مُسمّایی» واحد و یگانه دارند. ولی هریک از این اسماء، دلالت بر یک تعیّنِ ذاتیِ آن مُسمّی که از همهی تعیّناتِ دیگرش متمایز است، دارد. بهموجبِ همین تمایز و تشخّص است که هر اسم، دلالت بر خدایی دارد که خود را بر خیال و از طریقِ خیال عیان میسازد...
کسی که بندهی یک اسمِ الهی باشد، سایهی آن «اسم» است. یعنی نفسِ او مظهرِ آن است. ولی اینگونه نیست که بندهای که این معنا را دریافته باشد، وجودِ خاصِّ خویش را نفی کند. در حقیقت در حدیثی وارد شده است در خصوصِ بندهای که پیوسته به پروردگارش نزدیکتر میشود؛ دربارهی او میفرماید: «وَ لَایَزَالُ یَتَقَرَّبُ إلَیَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّی أُحِبَّهُ؛ فَإذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی یَسْمَعُ بِهِ، وَ بَصَرَهُ الَّذِی یُبْصِرُ بِهِ، وَ لِسَانَهُ الَّذِی یَنْطِقُ بِهِ، وَ یَدَهُ الذّی یبطِشُ بها، و رِجْلَهُ الَّذِی یَمْشِی بِهَا» یعنی «بنده، قدمبهقدم به من نزدیک میشود تا آنجا که موردِ محبّت و عنایتِ من قرار میگیرد. به آن مرحله که رسید، منم گوشِ او که میشنود و منم چشمِ او که میبیند و منم زبانِ او که با آن سخن میگوید و منم دستِ او که دراز میشود و منم پایِ او که با آن راه میرود.»
تخیّلِ خلّاق در عرفانِ ابنعربی/نوشته: هانری کُربَن/ترجمه: انشاالله رحمتی
سایه
پینوشت: و گفت: «هرچه به او نزدیک شوی، از خویش دورتر شوی و هرچه به خویش نزدیک شوی، از او دورتر؛ و این در حالیست که او از تو به تو نزدیکتر است.»