شاید، اولین نبشتهای که آن انسانِ نخستین را، هماو را که نه خواندن میدانست و نه نِبِشتن، مدهوش خویش کرده، یکی از آن نقوش بوده که آن خطّاط، با صبوریاش و با آن قلم نادیدنیاش، نگاشته بود بر روی صفحهای سنگی در دلِ زمین؛ مثل آن گُلی که خُشک میشود بین صفحههای دفتری، که با دیدناش، حرفهاست که میخوانی. انگار زمین، نخستین کتاب است، نبشتهی خودِ آن خطّاط، که آیاتاش را، همه، حتی آنکه نه خواندن میداند و نه نبشتن، میخوانند، بدون آنکه خواندن بدانند؛ و سنگوارهها، یکی از نبشتههای این کتابِ قطورند، نبشته بر سنگ.
و گاهی مات میمانم که چهگونه آن خطّاط، به آن نگار که خواندن و نبشتن نمیدانست، خواندن و نبشتن آموخت؛ و خوب که فکر میکنم، با خود میگویم مگر میشود انسان، آنگاه که معشوق، چیزی از او طلب کند، لبیّک نگوید؟ آنگاه که او از تو میخواهد که «بخوان»، مگر میشود که نخواند؟ مگر میتوان که نخواند؟ حتی اگر خواندن ندانی! و چه میتوان خواند، وقتی که خواندن نمیدانی؟
او انسان را آنگونه آفرید که بخوانَد، حتی آنگاه که خواندن نمیداند؛ و به انسان، اسمها را، تمامِ اسمها را، همان اسمهایی که نزدیکترینِ نزدیکاناش، نمیفهمیدندشان، آموخت؛ بر گِلِ دلاش، نبشتشان:
پینوشت۱: اگر او به کوه گفته بود که «بخوان!»، کوه، از هم میپاشید؛ از شدت آنکه آن معشوق، آن معشوق که کل عالم به شوقِ دیدارش، روز و شب، به سویاش دوان است، چیزی از او خواسته و او نتوانسته که آن خواسته را، برآوَرَد؛ از شدت خشوع:
لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ.
پینوشت۲: فرقِ داستانِ ما فرزندانِ آدم با دیگر موجودات، داستانِ خواندن و نبشتنِ ماست؛ فرق ما با تمام مخلوقات، تواناییِ خواندنِ ماست، حتی وقتی که خواندن نمیدانیم.
پینوشت۳: داستانِ پیدایش خط و زبان، از آن داستانهایِ بس شنیدنی است.
پینوشت۴: علق در لغت دارای دو معناست: اول: خون بسته شده. دوم: مقداری گِل که به دست بچسبد.
پینوشت۵: زمین، تنها کتابیست که هر لحظه، از نو، بازنبشته میشود.
و گاهی مات میمانم که چهگونه آن خطّاط، به آن نگار که خواندن و نبشتن نمیدانست، خواندن و نبشتن آموخت؛ و خوب که فکر میکنم، با خود میگویم مگر میشود انسان، آنگاه که معشوق، چیزی از او طلب کند، لبیّک نگوید؟ آنگاه که او از تو میخواهد که «بخوان»، مگر میشود که نخواند؟ مگر میتوان که نخواند؟ حتی اگر خواندن ندانی! و چه میتوان خواند، وقتی که خواندن نمیدانی؟
او انسان را آنگونه آفرید که بخوانَد، حتی آنگاه که خواندن نمیداند؛ و به انسان، اسمها را، تمامِ اسمها را، همان اسمهایی که نزدیکترینِ نزدیکاناش، نمیفهمیدندشان، آموخت؛ بر گِلِ دلاش، نبشتشان:
نیست بر لوحِ دلام جز الفِ قامتِ یار
چه کُنم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد اُستادم
حافظ
چه کُنم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد اُستادم
حافظ
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ
بخوان! همان اسمهایی را بخوان که در آن روز که خلق شدی، پرورندهات، به تو آموخت.
خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ
چه آن خلقت، از خونِ بسته باشد یا از آن گِلی که به دستِ سفالگرت چسبیده است.
اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ
بخوان! که پرورندهی تو بیش از آنچه تو میپنداری به تو آموخته و بخشیده است؛ او به تو، تمام آموختنیها را، آموخته؛
الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ
و آنها را با قلم، همان قلم که با آن جهان را نگاشته است، همان قلم که به آن سوگند یاد کرده است، به تو آموخته است.
عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ
و به تو، با آن قلم، همان قلم که با آن مینگارد، همان قلم که به آن سوگند یاد کرده است، چیزهایی آموخت، که نمیدانستی، که نمیدانی...
کَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى
او به انسان خواندن آموخت، و انسان با خواندنِ زمین، نبشتن آموخت؛ و انسان، همانکه خویش را بینیاز دید، سرکشی کرد و طغیان آغاز کرد...
بخوان! همان اسمهایی را بخوان که در آن روز که خلق شدی، پرورندهات، به تو آموخت.
خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ
چه آن خلقت، از خونِ بسته باشد یا از آن گِلی که به دستِ سفالگرت چسبیده است.
اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ
بخوان! که پرورندهی تو بیش از آنچه تو میپنداری به تو آموخته و بخشیده است؛ او به تو، تمام آموختنیها را، آموخته؛
الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ
و آنها را با قلم، همان قلم که با آن جهان را نگاشته است، همان قلم که به آن سوگند یاد کرده است، به تو آموخته است.
عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ
و به تو، با آن قلم، همان قلم که با آن مینگارد، همان قلم که به آن سوگند یاد کرده است، چیزهایی آموخت، که نمیدانستی، که نمیدانی...
کَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى
او به انسان خواندن آموخت، و انسان با خواندنِ زمین، نبشتن آموخت؛ و انسان، همانکه خویش را بینیاز دید، سرکشی کرد و طغیان آغاز کرد...
پینوشت۱: اگر او به کوه گفته بود که «بخوان!»، کوه، از هم میپاشید؛ از شدت آنکه آن معشوق، آن معشوق که کل عالم به شوقِ دیدارش، روز و شب، به سویاش دوان است، چیزی از او خواسته و او نتوانسته که آن خواسته را، برآوَرَد؛ از شدت خشوع:
لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ.
پینوشت۲: فرقِ داستانِ ما فرزندانِ آدم با دیگر موجودات، داستانِ خواندن و نبشتنِ ماست؛ فرق ما با تمام مخلوقات، تواناییِ خواندنِ ماست، حتی وقتی که خواندن نمیدانیم.
پینوشت۳: داستانِ پیدایش خط و زبان، از آن داستانهایِ بس شنیدنی است.
پینوشت۴: علق در لغت دارای دو معناست: اول: خون بسته شده. دوم: مقداری گِل که به دست بچسبد.
پینوشت۵: زمین، تنها کتابیست که هر لحظه، از نو، بازنبشته میشود.