خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

به هیچ نامه نگُنجی؛ «تو» را کجا بنویسم؟

خوانا، مُبهم

«چگونه می‌توانم حقِّ همه‌ی این موضوع را ادا کنم؟ همّتِ خود را به توضیحِ مختصری درباره‌ی بخشِ کوچکی از اصولِ بنیادینی که این روش بر آن‌ها مبتنی است، به سبکی ناقص، سبکی در میانه‌ی اشاراتی مُبهم و با بیانی خوانا، مقصور داشته‌ام.»

.فتوحاتِ مکّیّه‌ی ابن‌عربی.

آخرین مطالب

در حدیث آمده از نبی صلوات‌الله که فرمود: «اطْلُبُوا الْعِلْمَ وَ لَوْ بِالصِّینِ فَإِنَّ طَلَبَ الْعِلْمِ فَرِیضَةٌ عَلَى کُلِّ مُسْلِم» یعنی: طلب کنید آن علم را حتی به صین، همانا طلبِ علم بر هر مسلمانی فریضه است.


اولین معنایی که برای واژه‌ی «صین» آورده‌اند، «چین» است و حدیث را این‌گونه تعبیر نموده‌اند که برای کسبِ علم، مسافت‌های طولانی، حتّی تا چین را بپیمایید و علم را به دست آورید. امّا اگر به معنای «علم» در قاموسِ آموزه‌های نبی صلوات الله بپردازیم، خواهیم یافت که مُرادِ ایشان از علم، علمِ سکولارِ دنیویِ الحادی نیست تا به‌خاطرِ آن تا دوردست‌های الحاد و شرک و کفر برویم؛ اگر مُرادِ ایشان، علمِ دینیِ آسمانیِ الاهی است، در این صورت وجودِ نورانی و مبارکِ جناب‌شان، شهرِ علم است و جنابِ امیرِ مؤمنان، بابِ آن شهر. پس سؤال این است که «صین» مربوط به کدام جغرافیاست؟ اگر جواب «چین» است، آیا پیامبری در چین برخاسته یا مردمانِ آن سرزمین، چیزی می‌دانند که نبی صلوات الله از دانستن یا فهماندنِ آن به ما عاجز است که ما را، آن هم با چنین لحنی، حوالت به چین نموده؟ شاید در این حالت، عمیق‌ترین برداشتِ باطنی از علم، «نور» باشد و چون آفتاب از سرزمینِ «چین» برمی‌آید، اشارتی باشد به این‌که علم را از سرچشمه و مطلع و آغازگاه‌ش به‌دست‌ آورید؛ شاید…


در لغت‌نامه‌ی دهخدا، ذیلِ واژه‌ی «صین» علاوه بر معانی متعارف آمده است: صین. (اِخ ) (نخله‌ی پست) دشتِ صین همان دشتِ بنی اسرائیل و دشتِ جعفر است (سفر اعداد 13:21 و 34:3) که بر حدود اراضی یهودا و در بخشِ غربی بلادِ ادوم واقع بود. (صحیفه‌ی یوشع 15:1 و سفر اعداد 20:1 و 27:14) و گاهی از اوقات قادش در دشتِ صین (سفر اعداد 33:36) و گاهی در دشتِ فاران مذکور گشته (سفر اعداد 13:26) و اشکالی که در آنجا واقع است، این است که فاران تمام آن دشت است و صین زاویه‌ی دشتِ شمال شرقی آن می‌باشد (قاموس کتاب مقدس).


«دشتِ صین» کجاست؟ شاید اگر آن را به صورتِ «سینا» یا «Sinai» ببینیم، آشناتر به نظر آید. مُعرَبِ «Sinai»، اگر آن را اسمِ خاصّ در نظر بگیریم، «سینا» است یا «صینا»؟


چرا آن سرزمین را «Sinai» نام نهاده‌اند؟ شاید چون پیش از آیینِ موسی، در دینِ مردمان آن وادی و در الهیاتِ عکّادیان، «Sin» خدای «ماه» بوده که در مقابلِ «Sun» یا «Shamash» (شمس) که خدای خورشید بوده قرار می‌گرفته است؛ و آن سرزمین را از این‌رو «Sinai» نام نهاده‌اند که ماه در آن‌جا غروب می‌کرده، یعنی «سرزمینِ ماه».


آیا این «Sin» با چهل سال سرگردانی بنی‌اسراییل در صحرای سینا (Sinai) که به دلیلِ گناه/Sin بوده، ارتباطی دارد؟ و آیا این‌که ریشه‌ی کلمه‌ی «Sin» در زبانِ عِبری، «گُم شدن» و «از دست دادن» است، فرقی در فهمِ ما از «Sin» ایجاد می‌کند؟ و آیا این‌ها با غروبِ ماه و گُم‌گشتگی و سرگردانی و فرورفتن در تاریکی شب و ظلمت و ضلالت ارتباطیش دارد؟


آیا «هفت گناهِ کبیره» یا «Seven Sins» که در کتابِ مقدّسِ مسیحیان آمده، با سفره‌ی «هفت سین» ایرانیان ارتباطی دارد؟ که هر «سین» نمادِ چیزی است که «درمان» دردی‌ست و هر «Sin» را قربانی‌ای لازم است…


وقتی همه‌ی این ندانسته‌ها را می‌گذارم کنارِ هم و برمی‌گردم به حدیث، «بِالصِّینِ» هزار و یک معنا پیدا می‌کند. چقدر سخت و دردناک است ندیدن، وقتی حقیقت آشکار در مقابلِ تو نشسته است…



پی‌نوشت۱: بعضی کلمات را معادلی برای معنا کردن و فهمیدن و فهماندن نیست؛ باید آن کلمه را به دیده یا در دیده‌ی آن‌که آن را دیده، دید.

پی‌نوشت۲: «عین» هم به معنای «چشم» است و هم به معنای «چشمه»؛ «دیده» هم به معنای «چشم» است و هم به معنای «عین».

پی‌نوشت۳: شاید اگر عِبری و سریانی و سومری و بابِلی و این‌ها را می‌دانستم، اسمِ آن کلمات را «حروفِ مقطّعه» نمی‌گذاشتم.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۵۲
صاد مصطفی

از اوّلین کسان که به نبی(ص) ایمان آورد و اسلامِ خود را اظهار نمود، برده‌ای بود از سرزمین حَبَشه به نامِ بلال ابن رَباح. و او در زمانی به دینِ محمّد(ص) درآمد که جانِ مسلمینِ آزاد، در امان نبود. و او را سخت‌ترینِ شکنجه‌ها دادند تا از محمّد(ص) دست بشوید؛ نمی‌شست و پیوسته زیرِ شکنجه می‌گفت: «أحد! أحد!». و چون از برده‌گان بود، کس نبود که ضمانِ وی کند نزدِ صاحب‌ش. و در آن حال، او تنهاترین و فرودست‌ترین مردِ حجاز بود. عاقبت ابوبکر او را از صاحب‌ش خرید و آزاد کرد:



تن فدای خار می‌کرد آن بلال

خواجه‌اش می‌زد برای گوش‌مال


که «چرا تو یادِ احمد می‌کنی؟

بنده‌ی بد! مُنکرِ دینِ من‌ای؟!»


می‌زد اندر آفتاب‌ش او به خار

او «أحد!» می‌گفت بهرِ افتخار


تا که صدّیق آن طرف بر می‌گذشت

آن «أحد!» گفتن به گوشِ او برفت


چشم او پُر آب شد، دل پُر عنا

زان «أحد!» می‌یافت بوی آشنا


بعد از آن خلوت بدیدش، پند داد

که «ز جهودان خُفیه می‌دار اعتقاد!»


عالمُ السّرست، پنهان دار کام

گفت: «کردم توبه پیش‌ت، ای هُمام!»


روز دیگر، از پگه صدّیق تفت

آن طرف از بهرِ کاری می‌برفت


باز «أحد!» بشنید و ضربِ زخمِ خار

برفروزید از دل‌ش سوز و شرار


باز پندش داد، باز او توبه کرد

عشق آمد، توبه‌ی او را بخَورد


توبه کردن زین نمط بسیار شد

عاقبت از توبه او بیزار شد


فاش کرد! اِسپَرد تن را در بلا

که «ای محمّد! ای عدوی توبه‌ها!


ای تنِ من، وی رگِ من پُر ز تو!

توبه را گنجا کجا باشد درو؟!


توبه را زین پس ز دل بیرون کنم

از حیاتِ خُلد توبه چون کنم؟!


عشق قهّارست و من مقهورِ عشق

چون شَکَر شیرین شدم از شورِ عشق


برگِ کاه‌ام پیشِ تو، ای تُندباد!

من چه دانم که کجا خواهم فُتاد؟!


گر هلال‌م، گر بلال‌م، می‌دوم

مقتدیِ آفتاب‌ت می‌شوم!


ماه را با زَفتی و زاری چه کار؟

در پیِ خورشید پوید سایه‌وار…


مولوی



و او پس از رستن از بندِ بنده‌گی غیر، آزادانه به بندِ بنده‌گیِ محمّد(ص) درآمد. پس به اوّل جایی که رفت، خانه‌ی محمّد(ص) بود:



بوی جان‌ای سوی جان‌م می‌رسد

بوی یارِ مهربان‌م می‌رسد


از سوی معراج آمد مصطفی

بر بلال‌ش! حبذاً لِی! حبذا!


مولوی



و محمّد(ص) صدای بلال را بسیار دوست داشت. پس او را می‌خواست برای‌ش اذان بگوید. دیگران را اذان‌گفتنِ بلال خوش نمی‌آمد. که او فصیح نبود و «ح» را «ه» می‌خواند و «س» را «ش»:



آن بلالِ صدق در بانگِ نماز

«حَیّ» را «هَیّ» همی‌خواند از نیاز


تا بگفتند: «ای پیمبر! نیست راست

این خطا اکنون که آغازِ بناست!»


ای نبیّ و ای رسولِ کردگار

یک مُؤذّن کو بود اَفصح بیار!


عیب باشد اوّلِ دین و صَلاح

لحنِ خواندن لفظِ «حَیّ عَل فَلاح»!


خشمِ پیغمبر بجوشید و بگفت

یک‌دو رمزی از عنایات نهفت


که «ای خَسان! نزدِ خدا «هَیّ» بلال

بهتر از صد حَیّ و خَیّ و قیل و قال!»


مولوی



و بلال را در زمره‌ی اهلِ صُفّه و از اوّل صوفیان شمارند. و او در تمامِ غزوات، با حبیبِ خویش همراه بود و اوّل کس بود که بر بالای کعبه اذان گفت تا از زیرِ سنگِ سیاهی که شکنجه می‌شد به درآید و بر بالای سنگِ سیاهی که دستِ خداست بر روی زمین، جای گیرد؛ یدالله فوق أیدیهم...


تا آن‌گاه که نبی(ص) او را نهاد و به دیدارِ محبوب شتافت. و بلال پس از محمّد(ص)، دیگر اذان نگفت؛ جز یک‌بار که فاطمه‌ی زهرا(س)، از او خواست تا به یادِ پدر(ص)، اذان بگوید. و بلال اذان گفت تا رسید به نامِ «محمّد(ص)». و اشک از چشمان‌ش چون سیل روان شد و اذان ناتمام ماند…


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
صاد مصطفی

شیخ را گفتم: «صوفیان را در سَماع حالت پدید می‌آید. آن از کجاست؟»

گفت: «بعضی سازهای خوش‌آواز، چون دَف و نِی و مثلِ این، در پرده از یک مَقام آوازها دهند که آن‌جا حُزنی باشد. بعد از آن، گوینده هم از آن‌جا صوتی کند به آوازی هرچه خوش‌تر و در میانِ آواز، شعری گوید که آن حالِ صاحبِ واقعه بُوَد - چون آوازی حَزین شِنَوَد و در میانِ آن، صورتِ واقعه‌ی خویش بیند - و هم‌چون هندوستان که به یادِ پیل دهند، حالِ جان را به یادِ جان دهند. پس جان آن ذوق را از دستِ گوش بستانَد، گوید که تو سزاوارِ آن نیستی که این شنوی. گوش را از شنیدن معزول کند و خویشتن شنود، امّا در آن عالَم. زیرا که در آن عالَم، شنیدن کارِ گوش نبُوَد.»


شیخ را گفتم: «رقص کردن برچه می‌آید؟»

شیخ گفت: «جان قصدِ بالا می‌کند، هم‌چون مُرغی که خواهد که خود را از قفس به‌در اندازد. قفسِ تن مانع آید. مُرغِ جان قُوّت کند و قفسِ تن را از جای برانگیزانَد. اگر مُرغ را قُوّت عظیم بُوَد، پس قفس بشکند و برود و اگر آن قُوّت ندارد، سرگردان شود و قفس را با خود می‌گردانَد. باز، در آن میان، آن معنیِ غلبه پدید آید: مُرغِ جان قصدِ بالا کند و خواهد که چون از قفس نمی‌تواند جستن، قفس را نیز با خود ببَرَد. چندان که قصد کند، یک بَدَست بیش بالا نتواند بُردن. مُرغ قفس را بالا می‌بَرَد و قفس باز بر زمین می‌افتد.»



فی حالتِ طفولیت/ شهاب‌الدّین یحیای سهروردی





«سَماع را به داوودِ نبی(ع) نسبت دهند؛ گویند صدای او چنان بود که چون زبور خواندی، هیچ‌کس را طاقت نماندی و دست از کارها بداشتندی و به سَماعِ آن مشغول شدندی و مُرغان، برابرش به سماع بایستندی و نخجیران از کوه‌ها بیامدندی و سماع کردندی.»



قصص‌الأنبیاء/ نیشابوری/ ۲۷۰



در قرآن نیز در وصفِ جنابِ داوود(ع) چنین آمده است:


إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَالْإِشْرَاقِ ﴿۱۸﴾

همانا ما کوه‌ها را تسخیر نمودیم تا هم‌نوای با او، در تاریکی شب و اشراقِ روز، تسبیحِ ما گویند.


وَالطَّیْرَ مَحْشُورَةً کُلٌّ لَّهُ أَوَّابٌ ﴿۱۹﴾

و پرندگان را از هرسوی گردِ او جمع آوردیم تا هم‌نوای با او، همه‌گی به سوی ما آیند.






بیا! بیا که تویی جانِ جانِ سماع!

بیا که سروِ روانی به بوستانِ سماع


بیا که چون تو نبودست و هم نخواهد بود

بیا که چون تو ندیده‌ست دیدگانِ سماع


بیا که چشمه‌ی خورشید زیرِ سایه‌ی توست

هزار زهره تو داری بر آسمانِ سماع


سماع شُکرِ تو گوید به صد زبانِ فصیح

یکی دو نکته بگویم من از زبانِ سماع!


برون ز هر دو جهانی چو در سماع آیی

برون ز هر دو جهان‌ست این جهانِ سماع


اگر چه بامِ بلندست بامِ هفتم چرخ

گذشته است از این بام نردبانِ سماع


به زیرِ پای بکوبید هر چه غیرِ وی‌ست

سماع از آن شما و شما از آنِ سماع


چو عشق دست درآرد به گردن‌م چه کنم؟

کنار درکشم‌ش هم‌چنین میانِ سماع


کنارِ ذرّه چو پُر شد ز پرتوِ خورشید

همه به رقص درآیند بی‌فغانِ سماع


بیا که صورتِ عشق‌ست شمسِ تبریزی

که باز ماند ز عشقِ لب‌ش دهانِ سماع



مولوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۱
صاد مصطفی

وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً 


و با موسی(ع) سی شب وعده کردیم و آن سی شب را با ده شبِ دیگر کامل کردیم تا بدین‌سان، میقاتِ پروردگارش در چهل شب به‌سر آمد.


سوره‌ی الأعراف، آیه‌ی ۱۴۲





قالَ رَسولُ الله (ص):

مَنْ أَخْلَصَ لِلَّهِ أَرْبَعِینَ صَبَاحًا نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ، وَأَجْرَى یَنَابِیعَ الْحِکْمَةِ مِنْ قَلْبِهِ عَلَى لِسَانِهِ


هرکس خالص شود از برای الله چهل صبح را، الله [که نورِ آسمان‌هاست و زمین] دل‌ش را نورانی کند [ یعنی الله در آن دل منزل کند] و چشمه‌های [نورانی] حکمت را از دل‌ش بر زبان‌ش جاری سازد [تا نیّات و اعمال‌ش همه نورانی و الهی شود.]





اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ 


الله، نورِ آسمان‌هاست و زمین؛ مثالِ نورش هم‌چون چراغ‌دانی‌ست که در آن چراغی‌ست و آن چراغ درونِ شیشه‌ای‌ست…


سوره‌ی النّور، آیه‌ی ۳۵




دل، زُجاج آمد و نورت مصباح

منِ بی‌دل شده مشکاتِ تواَم…


مولوی






سحرگه ره‌روی در سرزمینی

همی‌گفت این مُعمّا با قرینی


که «ای صوفی! شراب آن‌گه شود صاف،

که در شیشه برآرَد اربعینی…»



حافظ





   گفت: «غم، چهل صبح که در دل بماند، اشک می‌شود…»


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۹
صاد مصطفی
شاید، اولین نبشته‌ای که آن انسانِ نخستین را، هم‌او را که نه خواندن می‌دانست و نه نِبِشتن، مدهوش خویش کرده، یکی از آن نقوش بوده که آن خطّاط، با صبوری‌اش و با آن قلم نادیدنی‌اش، نگاشته بود بر روی صفحه‌ای سنگی در دلِ زمین؛ مثل آن گُلی که خُشک می‌شود بین صفحه‌های دفتری، که با دیدن‌اش، حرف‌هاست که می‌خوانی. انگار زمین، نخستین کتاب است، نبشته‌ی خودِ آن خطّاط، که آیات‌اش را، همه، حتی آن‌که نه خواندن می‌داند و نه نبشتن، می‌خوانند، بدون آن‌که خواندن بدانند؛ و سنگ‌واره‌ها، یکی از نبشته‌های این کتابِ قطورند، نبشته بر سنگ.

و گاهی مات می‌مانم که چه‌گونه آن خطّاط، به آن نگار که خواندن و نبشتن نمی‌دانست، خواندن و نبشتن آموخت؛ و خوب که فکر می‌کنم، با خود می‌گویم مگر می‌شود انسان، آن‌گاه که معشوق، چیزی از او طلب کند، لبیّک نگوید؟ آن‌گاه که او از تو می‌خواهد که «بخوان»، مگر می‌شود که نخواند؟ مگر می‌توان که نخواند؟ حتی اگر خواندن ندانی! و چه می‌توان خواند، وقتی که خواندن نمی‌دانی؟

او انسان را آن‌گونه آفرید که بخوانَد، حتی آن‌گاه که خواندن نمی‌داند؛ و به انسان، اسم‌ها را، تمامِ اسم‌ها را، همان اسم‌هایی که نزدیک‌ترینِ نزدیکان‌اش، نمی‌فهمیدندشان، آموخت؛ بر گِلِ دل‌اش، نبشت‌شان:

نیست بر لوحِ دل‌ام جز الفِ قامتِ یار
چه کُنم؟ حرفِ دِگَر یاد نداد اُستادم

حافظ


 

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ
بخوان! همان اسم‌هایی را بخوان که در آن روز که خلق شدی، پرورنده‌ات، به تو آموخت.

خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ
چه آن خلقت، از خونِ بسته باشد یا از آن گِلی که به دستِ سفال‌گرت چسبیده است.

اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ
بخوان! که پرورنده‌ی تو بیش از آن‌چه تو می‌پنداری به تو آموخته و بخشیده است؛ او به تو، تمام آموختنی‌ها را، آموخته؛

الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ
و آن‌ها را با قلم، همان قلم‌ که با آن جهان را نگاشته است، همان قلم‌ که به آن سوگند یاد کرده است، به تو آموخته است.

عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ یَعْلَمْ
و به تو، با آن قلم، همان قلم که با آن می‌نگارد، همان قلم که به آن سوگند یاد کرده است، چیزهایی آموخت، که نمی‌دانستی، که نمی‌دانی...

کَلَّا إِنَّ الْإِنسَانَ لَیَطْغَى أَن رَّآهُ اسْتَغْنَى
او به انسان خواندن آموخت، و انسان با خواندنِ زمین، نبشتن آموخت؛ و انسان، همان‌که خویش را بی‌نیاز دید، سرکشی کرد و طغیان آغاز کرد...

 

پی‌نوشت۱: اگر او به کوه گفته بود که «بخوان!»، کوه، از هم می‌پاشید؛ از شدت آن‌که آن معشوق، آن معشوق که کل عالم به شوقِ دیدارش، روز و شب، به سوی‌اش دوان است، چیزی از او خواسته و او نتوانسته که آن خواسته را، برآوَرَد؛ از شدت خشوع:
لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ.

پی‌نوشت۲: فرقِ داستانِ ما فرزندانِ آدم‌‌ با دیگر موجودات، داستانِ خواندن و نبشتنِ ماست؛ فرق ما با تمام مخلوقات، تواناییِ خواندنِ ماست، حتی وقتی که خواندن نمی‌دانیم.

پی‌نوشت۳: داستانِ پیدایش خط و زبان، از آن داستان‌هایِ بس شنیدنی است.

پی‌نوشت۴: علق در لغت دارای دو معناست: اول: خون بسته شده. دوم: مقداری گِل که به دست بچسبد.

پی‌نوشت۵: زمین، تنها کتابی‌ست که هر لحظه، از نو، بازنبشته می‌شود.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۴
صاد مصطفی

   بدونِ شک، کتابی که از محی‌الدین که از همه بیشتر خوانده شده می‌شود، «فصوص الحِکَم» او است که در واقع وصیت‌نامه‌ی روحانیِ او به شمار می‌رود و از بیست و یک فصلِ آن، هریک به یکی از عقایدِ باطنی اسلام اختصاص دارد. این کتاب در ۶۲۷ هجری قمری تألیف شده و به گفته‌ی خودِ ابن عربی، تألیفِ آن نتیجه‌ی رؤیتی از پیغمبر(ص) بوده است که کتابی در دست داشته و به شیخ فرمان داده است که آن را «بگیرد» و به جهانیان برساند تا همه‌گان از آن بهره‌مند شوند. خودِ عنوانِ کتاب، که به معنی «نگین‌های حکمت» است، رمزی از محتویاتِ آن است و هر نگینی، محتوی گوهری گران‌بهاست که رمزِ یکی از جلوه‌های حکمتِ الهیِ آشکار شده‌ی بر یکی از پیغمبران است. در واقع هر نگین کنایه است از طبیعتِ بشری و معنوی یک پیغمبر که محملِ جلوه‌ی خاصِ حکمتِ الهی آشکار شده‌ی بر آن پیغمبر می‌باشد.


   طبیعتِ بشری و فردی هر پیغمبر به نوبه‌ی خود مندرج در «کلمه» است که حقیقتِ اساسی او و تعیّنِ کلمه‌ی اعلی یا «کلمه‌ی اصلی حضرتِ حق» است. به همین جهت است که فصولِ آن کتاب به نام‌های «نگینِ حکمت در کلمه‌ی آدم»، «نگینِ حکمت در کلمه‌ی شیث» و غیره نامیده شده و با فصلِ «نگینِ حکمت در کلمه‌ی محمّد[ص]» خاتمه پذیرفته است. با آن‌که از لحاظِ بشری چنان می‌نماید که جنبه‌های انسانی و شخصی پیغمبران حاوی جنبه‌های اساسی و کلّی آنان باشد، همان‌گونه که نگینِ انگشتری گوهرِ گران‌بها را حاوی است، ولی در واقع مسأله صورتِ عکس دارد: واقعیتِ باطنی و جنبه‌ی مافوقِ فردی پیغمبر است که حاوی نگینِ تعیین‌کننده‌ی آن است. وحیِ الهی به «صِبغَه»ی پذیرنده‌ی وحی در می‌آید، گو این‌که از لحاظِ کلّی، خودِ این پذیرنده امکانی الهی است که از عالَمِ اعلی تعیین شده و مندرج در مثالِ آسمانی خود می‌باشد.



سه حکیمِ مسلمان / نوشته: سیّد حسین نصر / ترجمه: احمد آرام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۸
صاد مصطفی

   در انسان، در مرکزِ هر نَفْس، یک نورِ اسفهبُدی وجود دارد که فعالیت‌های او را رهبری می‌کند و همه‌ی انواعِ بشر روی هم رفته تحتِ رهبری جبرییل قرار دارند که ربّ‌النّوعِ انسانی نامیده می‌شود و سهروردی آن را با روح‌القُدُس و روحِ محمّدی و نیز با وظیفه‌ی رسانیدنِ وحی یکی می‌داند و جبرییل را الهام‌دهنده‌ی هر معرفتی می‌شمارد.


   علاوه بر جبرییل که محافظِ تمامِ نوعِ بشر است، هرکس فرشته‌ی محافظِ خاصّی دارد که در جهانِ فرشته‌گان مقیم است. بنابر نظرِ سهروردی، هر نَفْس، پیش از فرود‌آمدن به خطّه‌ی بدن، در خطّه‌ی فرشته‌گان منزل داشته است. هنگام داخل شدن به بدن، نَفْس یا هسته‌ی مرکزی آن که غیرِ مادّی و ملکوتی است، به دو نیمه تقسیم می‌شود که یکی در آسمان باقی می‌ماند و دیگری به زندانِ بدن فرود می‌آید. به همین جهت است که نَفْسِ بشری پیوسته در این جهان افسرده و غمگین است؛ در جست‌وجوی نیمه‌ی دیگر یا «انائیتِ دیگر» آسمانی خویش است و آن‌گاه به آسمانِ سعادت می‌رسد و خوش‌حال می‌شود که با نیمه‌ی ملکوتیِ خویش متّحد شود و به منزل‌گاهِ آسمانیِ خویش برود. صورتِ بشری به این ترتیب بارِ دیگر با «انائیت» روحانی و نمونه‌ی فرشته‌ایِ خود که «ضمیر» واقعی اوست و چیزی است که باید «بشود» تا بتواند «باشد»، متّحد می‌شود؛ به این معنی که باید آن‌چه که واقعن «هست» بشود و نمی‌تواند به آرامش برسد و این سرگردانی را، که به گُم‌شدنِ کودکی در دالان‌های توبرتویِ پُر پیچ و خَم‌ای می‌ماند، به پایان برساند، مگر آن‌گاه که با فرشته‌ی محافظِ آسمانیِ خود که «انائیت» واقعی اوست، از نو، یکی شود.


سه حکیمِ مسلمان/نوشته: سیّد حسین نصر/ترجمه: احمد آرام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۳
صاد مصطفی

   وقتی چیزی بر حواس یا عقل عیان شده باشد، نیازمندِ تأویل است، زیرا حاملِ معنایی است که فوقِ آن داده‌ی صرف است و آن شیء را تبدیل به رمز می‌کند، یعنی این حقیقتِ رمزی، مستلزمِ ادراک در مرتبه‌ی خیالِ فعّال است. حکمتی که به این قبیل معانی اهتمام دارد، حکمتی که اشیاء را تبدیل به رمز می‌کند و عرصه‌اش همان عالَمِ وسیطِ خیالاتِ قائم بالذّات است، حکمتِ نوری (حکمة نوریة) است که در شخصِ یوسف7، مفسّرِ مثال‌زدنیِ رؤیاها، به تمامِ معنا تجسّم یافته است. مابعدالطبیعه‌ی خیالِ ابنِ عربی، بسیاری از ویژگی‌های «حکمتِ اِشراقی» سهروردی را وام می‌گیرد. خیالِ فعّال، اساسن اندامِ تجلیّاتِ الاهی است. حق، خالق است، زیرا می‌خواسته است خود را در قالبِ موجوداتی که حضرتِ او را می‌شناسند، بشناسد. بنابراین خیال را نمی‌توان «واهی» توصیف کرد، زیرا اندام و گوهرِ این تجلّیِ قهری است. وجودِ عیان‌شده‌ی ما، همان تخیّلِ الهی است. تخیّلِ خودِ ما، تخیّلی در متنِ تخیّلِ حضرتِ اوست.


   حکمتِ نوری [=اشراقی]، تمثیلِ آینه و سایه را پیش‌نهاد می‌کند، ولی سایه را نباید به معنای یک ساحتِ ظلمتِ شیطانی، یک خصمِ اهریمنی دانست. این سایه، اساسن تصویر، یا افتادنِ شَبَح یا صورت در آینه است. عارفانِ ما حتّی از «سایه‌ی نوری» (به همان معنا که رنگ در زمینه‌ی «نورِ مطلق»، سایه است: ظِلُّ النّور، در مقابلِ ظِلُّ الظُّلمة، سایه‌ی ظلمانی) سخن می‌گویند. و به همین دلیل است که باید عباراتِ زیر را مدِّ نظر قرار دهیم: «هرچیزی که ماسوای حق خوانده شود، هرچیزی که از آن به عالَم تعبیر کنیم، نسبت به حقّ، همانندِ سایه برای شخص (یا تصویرِ او در آینه) است. این عالَم، سایه‌ی خداست.»...


   بنابراین «علمِ ما به عالَم فقط به این اعتبار است که به سایه‌ها (یا بازتاب‌ها) علم داریم و جهلِ ما به حقّ، به اعتبارِ آن است که به شخصِ صاحبِ آن سایه، جاهل‌ایم. این سایه، هم حقّ است و هم ماسوای حقّ. هرچه را که ادراک می‌کنیم، همان وجودِ حق در اعیانِ ثابته‌ی ممکنات است.» و ابنِ عربی نتیجه می‌گیرد که «بنابراین، این عالَم، توهّمِ محض (متوَهَّم) است و وجودِ حقیقی ندارد. و معنایِ خیال همین است... بنابراین بدان که هستی، چه هستی، و نسبتِ تو با حقّ چیست و بدان به چه اعتبار، حقّ هستی و به چه اعتبار، سوایِ حقّ، یعنی عالّم یا هر تعبیری دیگر که در موردِ آن می‌توان به کار بُرد.»


   این بیان مُشعَر بر یک نوع رابطه‌ی متقابل است: رابطه‌ی سایه با حق به این صورت است که حقّ، تجلّیِ عالَمِ غیب را به‌سانِ تخیّلِ تجلّی‌گونه‌ی مطلق (خیالِ مطلق) آغاز می‌کند. نسبت حقّ با سایه، عبارت از همان تجزّی‌ها و تشخّص‌های حقّ به عنوانِ خداوند است و که خود را از طریقِ خیال بر اسماءِ بی‌شمارِ خویش و بر همین اسماء عیان می‌سازد. این فرایند را به رنگ‌بندیِ شیشه‌ای که نور بر آن می‌تابد، تشبیه کرده‌اند: نور، در سایه‌ای که همان شیشه باشد، ساری و جاری می‌شود. و مفادّ و مدلولِ دوگانه‌ی اسماءِ حقّ را نیز باید مدِّ نظر قرار داد. همه‌ی این اسماء، دلالت بر «مُسمّایی» واحد و یگانه دارند. ولی هریک از این اسماء، دلالت بر یک تعیّنِ ذاتیِ آن مُسمّی که از همه‌ی تعیّناتِ دیگرش متمایز است، دارد. به‌موجبِ همین تمایز و تشخّص است که هر اسم، دلالت بر خدایی دارد که خود را بر خیال و از طریقِ خیال عیان می‌سازد...


   کسی که بنده‌ی یک اسمِ الهی باشد، سایه‌ی آن «اسم» است. یعنی نفسِ او مظهرِ آن است. ولی این‌گونه نیست که بنده‌ای که این معنا را دریافته باشد، وجودِ خاصِّ خویش را نفی کند. در حقیقت در حدیثی وارد شده است در خصوصِ بنده‌ای که پیوسته به پروردگارش نزدیک‌تر می‌شود؛ درباره‌ی او می‌فرماید: «وَ لَایَزَالُ یَتَقَرَّبُ إلَیَّ بِالنَّوَافِلِ حَتَّی‌ أُحِبَّهُ؛ فَإذَا أَحْبَبْتُهُ کُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِی‌ یَسْمَعُ بِهِ، وَ بَصَرَهُ الَّذِی‌ یُبْصِرُ بِهِ، وَ لِسَانَهُ الَّذِی‌ یَنْطِقُ بِهِ، وَ یَدَهُ الذّی یبطِشُ بها، و رِجْلَهُ الَّذِی‌ یَمْشِی‌ بِهَا» یعنی «بنده،‌ قدم‌به‌قدم به من نزدیک می‌شود تا آن‌جا که موردِ محبّت و عنایتِ من قرار می‌گیرد. به آن مرحله که رسید، من‌م گوشِ او که می‌شنود و من‌م چشمِ او که می‌بیند و من‌م زبانِ او که‌ با آن سخن می‌گوید و من‌م دستِ او که دراز می‌شود و من‌م پایِ او که با آن راه می‌رود.»


تخیّلِ خلّاق در عرفانِ ابن‌عربی/نوشته: هانری کُربَن/ترجمه: انشاالله رحمتی


 

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او بُرد به خورشید مرا

 

جانِ دل و دیده من‌م، گریه‌ی خندیده من‌م
یارِ پسندیده من‌م، یار پسندید مرا

 

کعبه من‌م، قبله من‌م، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما خم شد و بوسید مرا

 

پرتوِ دیدارِ خوش‌ش تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدم‌ش و دید مرا

 

آینه خورشید شود پیشِ رُخِ روشنِ او
تابِ نظر‌ خواه و ببین کآینه تابید مرا...

 

چون سر زلف‌ش نکشم سر ز هوای رُخِ او
باش که صد صبح دمد زین شبِ اُمّید مرا

 

پرتوِ بی پیرهن‌م، جانِ رهاکرده‌تن‌م
تا نشوم سایه‌ی خود، باز نبینید مرا...

 

سایه

 

   پی‌نوشت: و گفت: «هرچه به او نزدیک شوی، از خویش دورتر شوی و هرچه به خویش نزدیک شوی، از او دورتر؛ و این در حالی‌ست که او از تو به تو نزدیک‌تر است.»

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
صاد مصطفی
   بعضی آدم‌ها، حکم مغازه را دارند؛ چیزهای جالبی دارند برای تعریف کردن یا برای آموختن و نمایش دادن؛ برای شنیدنِ حرف‌های‌شان یا آموختن نکته‌ای ازشان و تماشایِ نمایش‌شان اما، آدم مجبور می‌شود گاهی، که با تمامِ آن آدم روبه‌رو شود؛ بهتر است این‌طور بگویم البته، که بعضی آدم‌ها هستند که از چیزهای جالبی که دارند یا بلدند، به عنوانِ طُعمه استفاده می‌کنند برای جذب کردن یا به دام انداختنِ دیگرانی که در حالتِ عادی، برای‌شان محلی از اِعراب ندارند. عمومن هم، این آدم‌ها، از آن‌چه که ارائه می‌کنند به عنوانِ طُعمه، بیگانه‌اند؛ یعنی ماهیتی دارند مجزا از آن‌چه که در دُکانِ خویش، می‌فروشند؛ مثلِ خیلی از آدم‌های این روزها، دلّال‌اند و فروشنده؛ قیمت‌ها هم، در بازارِ آزاد و با دستی نامرئی‌ست که تعیین می‌شوند (و لازم است بگویم که «ارزش» یک چیز است و «قیمت» چیزِ دیگر)! و در این روزگارِ بازاریابی و جولان‌گاه بازاریانِ بازاریابی خوانده و نخوانده که ترویج می‌کنند کالا را با ایجاد نیاز و اغواگری، کالا، مهم نیست که چه باشد؛ از شعر و عکس و فیلم و هزار ادا و اطوار دیگر بگیر تا احساس و تَن؛ و در این میان، خریدار هم مهم نیست از قضا؛ مهم این است که او، آن‌چه را که مدنظر مغازه‌دارِ مذکور است، داشته باشد برای مبادله.

   بعضی آدم‌ها اما، حکمِ حَرَم را دارند؛ که حَرَم حُرمت دارد و احترام. در حریمِ حَرَم، همه «او» می‌شوند انگار؛ از ضریحِ دل‌شان بگیر تا گَردِ روی کفش‌هاشان، همه با هم یکی‌ست؛ همه تبرّک‌اند. وحدت موج می‌زند در گوشه‌گوشه‌ی وجود این آدم‌ها. در حریمِ حَرَم‌شان، دزدی و دروغ و آزار و من‌یّت، رخت برمی‌بندد؛ مِهر و محبت و سلام و یادِ «او»، پُر می‌کند زبان‌ را و نگاه‌ را؛ به حُرمت چشم‌هاشان، نگاه‌هامان پاک می‌گردند و به حُرمتِ کلام‌شان، کلمات‌مان بی‌حرف می‌شوند و به حُرمتِ حضورشان، هست‌هامان نیست می‌شوند؛ تا هر‌آن‌چه که هستیم، «او» گردد و غیرِ او، هیچ نَه...

   بعضی آدم‌ها، سرتاپایِ وجودشان، مُلکِ خداست؛ بودن و حتی نبودن‌شان، برایِ خداست؛ که برایِ آن‌ها، «رضا»ی خدا، نهایتِ آمال‌شان است؛ تا در میانِ بندگانِ «او»، به بهشتِ دیدارش، درآیند...

الملک لله


پی‌نوشت: عیدِ فطرِ پارسال را مهمانِ رضا(ع)ی آلِ محمّد(ص) که باشی، بی‌خود نیست در این لحظاتِ آخرِ رمضانِ امسال، یک بی‌تابیِ عجیبی بی‌اُفتد توی دل‌ت، یک حسرت و اندوهی بی‌اُفتد به جان‌ت و نمِ اشکی بنشیند گوشه‌ی چشم‌های‌ت؛ السّلامُ علیک یا علیّ‌بن‌موسی الرّضا(ع)...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۲۵
صاد مصطفی

   ابن‌عربی می‌گوید: «خدایی که در یک اعتقاد موجود است، همان خدایی است که در قلب جای گرفته است، خدایی است که بر قلب تجلّی می‌کند و قلب او را می‌شناسد. بنابراین، چشم فقط خدای متعَلَّقِ اعتقاد را مشاهده می‌کند.» چون صورتی که حضرتِ او خویش را در یک ایمان در قالبِ آن صورت منکشف می‌سازد، صورتِ همان ایمان است، تجلّی (ظهور) به اندازه‌ی همان قابلی که پذیرنده‌ی آن است (مظهر)، به اندازه‌ی قابلی که خویش را در آن عیان می‌سازد، درمی‌آید. ایمان، اندازه‌ی قابلیّتِ قلب را عیان می‌سازد. به همین دلیل است که اعتقاداتِ مختلف وجود دارد. برای هر مؤمنی، حق همان کسی است که در قالبِ اعتقادش بر او منکشف شده است. اگر خداوند خویش را در قالبِ متفاوتی آشکار سازد، مؤمن در مقامِ انکارش برمی‌آید و به همین دلیل است که ایمان‌های تعبّدی با هم تعارض پیدا می‌کنند... لیکن مؤمنانِ جزم‌اندیش از این واقعیت بی‌خبرند. آن‌ها از دگرگونی (تحوّل) تجلّیات چیزی نمی‌دانند. آن‌ها صورتِ شهودِ خویش را تنها صورتِ حقیقی می‌انگارند، چه نمی‌دانند که این همان خیالِ خلّاقِ الاهیِ واحد است که این «خدای خلق‌شده در اعتقادات»، خدایی را که در هر آنْ یک تجلّی شکل گرفته توسطِ خودِ آن است، به خود نشان می‌دهد... اما برای عارف، همه‌ی اعتقادات، شهودهایی تجلّی گونه‌اند که عارف از طریقِ آن‌ها حقّ را مشاهده می‌کند...


   حدیثی از پیامبر9 نقل شده است که در روزِ قیامت، خداوند خویش را به بندگان‌ش در قالبِ صورتی که آن را نمی‌شناخته‌اند، نشان خواهد داد. این صورت، با صورتِ خدای اعتقاداتِ آن‌ها متفاوت است، ولی صورتی از جمله‌ی آن تعیّناتِ الاهی است که دیگر مؤمنان، خدای خویش را در قالبِ آن شناخته‌اند. بنده‌گان به ردّ و انکار او برمی‌خیزند. در برابرِ این خدای «دروغین»، به خدا پناه می‌برند، تا این‌که در نهایت خداوند، خویش را بر آنان در قالبِ ایمان [=اعتقاد] خاصّ خودشان منکشف می‌سازد. در آن صورت او را تصدیق می‌کنند. در حقیقت، یک متکلّمِ معتزلی، اگر در روزِ قیامت ببیند حتّی فردِ عاصی که توبه‌ناکرده وفات یافته است، مشمولِ رحمتِ الهی قرار می‌گیرد، چه می‌اندیشد؟ چگونه می‌تواند خدای موردِ اعتقادِ خویش را در صورتی چنین اعجاب‌آور بپذیرد؟


   تفسیرِ عرفانی این حدیث، معنای عمیقِ دیگری پیدا می‌کند که بسیار با نصِّ عقیده‌ی تعبّدیِ مسلمانان فاصله دارد. مسلّماً «روزِ قیامت» به معنای پایانِ زمان است، ولی علاوه بر این یک معنای عرفانی هم دارد: قیامت به معنای لحظه‌ای است که نفسِ جزیی به فهم اتحادِ ذاتی خویش با تمامیتِ الاهی (که البته این اتّحاد به معنای اتّحادِ وجودی نیست) نایل می‌شود؛ روزی است که صورِ ایمان‌های جزیی دیگر حجاب و محدودیت نیست و تبدیل به مظاهری می‌شود که خداوند در قالبِ آن‌ها موردِ شهود قرار می‌گیرد، چرا که این مظاهر، حاکی از قابلیت‌های [متفاوتِ] قلب‌های انسان‌ها هستند... به همین دلیل است که ابن‌عربی اعلام می‌دارد که شناختِ خدا هیچ حدّی ندارد تا عارف در آن حد متوقف شود. چگونه می‌تواند حد داشته باشد، حال آن‌که از صُوَرِ وجودیِ تجلی‌گونه‌یِ هستی تغذیه می‌کند که در حالتِ تحوّلِ دایم قرار دارند و خلقِ جدید نیز، که معنای همین تحوّلاتِ تجلّیات (تحوّل الحق فی الصور) است، قانون و قاعده‌ی هستی (قانون الوجود) است؟



تخیّلِ خلّاق در عرفانِ ابن‌عربی/نوشته: هانری کُربَن/ترجمه: انشاالله رحمتی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۹
صاد مصطفی